الان بیست و نهم بهمن ماه است و به این معنی است که من وارد بیست و شش سالگی شدم، بیست و شش سال و یک روز، بیست و شش سال و دو روز تا، تا هروقت که خدا بخواهد. امشب یک پری بودم با دو کیک. با این فکر که زنداداش سرش شلوغه، وقت نمیکنه کیک بپزه خونواده کیک سفارش داده بودند، غافل از اینکه زنداداش قصد سورپرایز داشته. مثل همه روزهای تولد سالهای قبلم متفاوت با روزهای دیگر گذشت. مرسی از دوستای گلم که تبریک گفتن. مرسی از دوستای گلم که تبریک نگفتن. کلا مرسی از همه اتون که هستین. مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک گفتن، مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک نگفتن، مرسی از دوستایی که یادشون نبود. همه اتون برام محترم و دوست داشتنی اید. با همه بدیها و خوبیهای زندگی، بازم دوستش دارم. دنیا جای خیلی مزخرفی هم نیست، شایدم هست ولی خب باحاله. سختی ها هم جذابن، هیجان هم خوبه. دیروز تقریبا تو این حوالی، دم دمای صبح حین اذان صبح دنیا اومدم. مامان جونم ببخش که شب تا صبح درد کشیدی تا منِ ناخواسته(تقصیر خودتونه) رو بعد از نُه ماه نگه داشتن تو بطنت بفرستی به این دنیای پرهیاهو. مرسی ماماها و پرستارای عزیزی که حتما بخاطر دنیا آوردن من نتونستین سحری بخورین و روزه بدون سحری گرفتین.

تو سال جدید زندگیم حرفی، توصیه ای، نصیحتی داشتین خوشحال میشم بیانش کنید.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها