زنگ زدم به مامان، رفته بود مراسم تعزیه یکی از آشناهای دور، کلید خونه رو نداشتم، زنگ زدم به زنداداش، گفت خونه است برم پیشش. مامان هم اومد خونه زنداداش. زنداداش شیرینی سوغات دزفول تعارف کرد، گفت: داداشش آورده، مامان پرسید سربازی سختشه یا نه؟! یکم بعد زنداداش با خنده گفت: داداشم 6 صبح رسید تبریز، یکم استراحت کرد، قصد داشت امروز تبریزگردی کنه، خابالو بود که متوجه شد پری میاد اینجا زود جمع کرد بره شهرستان خونه مامانم. زنداداش تاکید کرده که پری شباهتی به قاتل ها نداره، تاحالا کسی رو زنده به گور نکرده ولی داداشش بس که معذبه یه جوری پا به فرار گذاشته که گوشی خاموشش رو هم اینجا جا گذاشته. میخندم میگم: میخوای برگشتنی سر راهم برم شهرتون گوشی آقا داداشت رو بدم بهش؟! میخندن :)) 

واقعا اگه امکانش بود یه مذاکره ای باهاش میذاشتم درمورد ترساش باهاش حرف بزنم. یادم باشه مِن بعد پست نوشتنی چادر سر کنم و قبل جواب دادن کامنت هر نامحرم استغفرالله زمزمه کنم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها