شاید از عوارض بزرگ شدن است که دیگر تغییر فصل مرا به هیجان وانمیدارد، حس هایی است آرام، گاه لبخند میشود و گاه دلتنگی، گاه نارنجیِ رنگ پریده میشود و گاه خنکای با صلابت و گاه . 

من دخترِ گم شده در لابه لای یک مُشت آهن پاره ام، دختری که دوست دارد غرقِ در تکاپو باشد، دیدن برگهای زرد در پیاده روها برایش هیجان باشد نه عادت. عطرِ زیبای بهار، سبز بودن های تابستان، هوای مه آلود صبحگاه های پاییز و برف زمستان برای لذت بردن در لحظه برام جذاب هستند و بس، هیچ کدام را عاشق نیستم. من از آن دست دیوانه هام که میتوانم از سه ماهِ پاییز فقط یک روزش را پاییزی زندگی کنم و از تک تک ثانیه های عین هشتادونه روز لذت ببرم بدون اینکه دلتنگِ شب های پاییزی و انارهای ملسِ دونه شده در کاسه های گل سرخ جهیزیه مادر بشوم. 

چرا همه رفته بودن شون رو میزارن واسه پاییز؟! چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟! یعنی میشه من برگردم جمشید؟! کاش بشه برگردم.


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها