هیچ وقت فکر نمیکردم تو اوج شاد بودنام، تو وسط خوشبختی غلت زدنام یهو همه چی به طرز وحشتناکی بد شه، تلخ شه. نمیخوام خودم رو گول بزنم پس میدونم که واقعا همینقدر غمگینه. خودم رو بغل میکنم و با دست چپم بازوی دست راستم رو فشار میدم، آروم آروم فشارها رو تبدیل به نوازش میکنم. خودم رو تو آینه نگاه میکنم و غصه دارتر میشم، چرا اینقدر زود دلم به حال خودم سوخت؟! من امیدواری چند ماه پیشم رو میخوام، دلم برا از ته ته دل خندیدنام تنگ شده. همه چی دست به دست هم داده دل تنگیام بیشتر و بیشتر شه، همه چی یعنی حتی کوچکترین و کم اهمیت ترین چیزها، کاش میتونستم بی پرواتر از اینی که هستم باشم، کاش میشد به خودم بفهمونم که توهمات من واقعیت دنیا و آدماش نیست. چرا کاش های زندگیم اینروزا دارن سر به فلک میکشن آخه؟! این عجز و ناله ها از من بعیده خیلی هم بعیده. چرا باید این اندازه ضعیف شده باشم که اعتراف کنم به ناآرومی هایی که جلو چشمام دارن از پا درم میارن؟! چرا نمیفهمم که من یه دختر قوی ام، باید محکم باشم، سخت نباشم قوی باشم. آره من همونم که قراره "اونی  باشم که در جستنشم"، به خودم باشه میتونم، یعنی باید بتونم هندزفری رو میچپونم تو گوشم روی دوتا فرش دوازده متری بیست دور، دورِ خودم میچرخم، توی ذهنم پست رو ده برابر تر مینویسم و منتشرش میکنم، به کامنت های احتمالیش جواب میدم. کامنت "صخی" همون چیزیه که میخوام ولی به ناچار سانسورش میکنم، تو جواب کامنتش مینویسم: عین کلمه به کلمه حرفات رو برا خودم فرستادم بمونه، دوست دارم هرازگاهی نگاهش کنم و ذوق کنم برا این اندازه درک شدن.
میخواستم انتشار پست رو بزنم که با صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوندم و اسم آقای همکلاسیِ کرمانی رو روی صفحه گوشی دیدم یازده دقیقه و ده ثانیه حرف زدیم، زنگ زده بود حالم رو بپرسه. گفت: من همیشه یه چهره انرژیک از شما یادمه، یه دختر که انگار همیشه در حال جنب و جوشه، امیدوارم الانم همون باشی.

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها