"سکوت من صدای تو"



من واقعا به جمله "هرچیز که در جستن آنی آنی" اعتقاد دارم. و این دوتا پیش آمد جلو روم میذاره اولی خواستن و تونستن و رسیدن و تهش چشمای قلبی قلبی و ذوق اینا ولی دومی، امان از دومی که خیلی ترسناکه. اکثر آدما با غم هاشون آثار ماندگار خلق میکنن، شاید هم ذات غم همینه که نوشتن رو درون آدم ها به غلیان درمیاره. ولی من هیچ وقت دوست ندارم برا کمبودها، نبودها، نشدن ها و از دست رفتن ها بنویسم. وقتی حالم خوبه راحتتر میتونم کلمات رو کنار هم چفت کنم، نه که الان حالم بد باشه نه بد نیست، نگرانم، مضطربم و برا همین دوست ندارم از نگرانی هام بنویسم، منتظر اتفاق های خوبم، اتفاق های خوب از راه برسن و من با یه عالمه انرژی و هیجان شیرین بنویسم ازشون. یه ترس مسخره دارم، ترس از متمرکز شدن رو استرس ها، به استرس ها فکر نمیکنم مبادا فکر کردنم، نوشتنم ازشون بهم نزدیکترشون کنه. دیشب یکی بهم گفت: هر حرفی که شک و تردید تو دلت میندازه بنظرت ترسناکه! خیلی درست گفت خیلی.



من واقعا به جمله "هرچیز که در جستن آنی آنی" اعتقاد دارم. و این دوتا پیش آمد جلو روم میذاره اولی خواستن و تونستن و رسیدن و تهش چشمای قلبی قلبی و ذوق اینا ولی دومی، امان از دومی که خیلی ترسناکه. اکثر آدما با غم هاشون آثار ماندگار خلق میکنن، شاید هم ذات غم همینه که نوشتن رو درون آدم ها به غلیان درمیاره. ولی من هیچ وقت دوست ندارم برا کمبودها، نبودها، نشدن ها و از دست رفتن ها بنویسم. وقتی حالم خوبه راحتتر میتونم کلمات رو کنار هم چفت کنم، نه که الان حالم بد باشه نه بد نیست، نگرانم، مضطربم و برا همین دوست ندارم از نگرانی هام بنویسم، منتظر اتفاق های خوبم، اتفاق های خوب از راه برسن و من با یه عالمه انرژی و هیجان شیرین بنویسم ازشون. یه ترس مسخره دارم، ترس از متمرکز شدن رو استرس ها، به استرس ها فکر نمیکنم مبادا فکر کردنم، نوشتنم ازشون بهم نزدیکترشون کنه. دیشب یکی بهم گفت: هر حرفی که شک و تردید تو دلت میندازه بنظرت ترسناکه! خیلی درست گفت خیلی.



زنگ زدم به مامان، رفته بود مراسم تعزیه یکی از آشناهای دور، کلید خونه رو نداشتم، زنگ زدم به زنداداش، گفت خونه است برم پیشش. مامان هم اومد خونه زنداداش. زنداداش شیرینی سوغات دزفول تعارف کرد، گفت: داداشش آورده، مامان پرسید سربازی سختشه یا نه؟! یکم بعد زنداداش با خنده گفت: داداشم 6 صبح رسید تبریز، یکم استراحت کرد، قصد داشت امروز تبریزگردی کنه، خابالو بود که متوجه شد پری میاد اینجا زود جمع کرد بره شهرستان خونه مامانم. زنداداش تاکید کرده که پری شباهتی به قاتل ها نداره، تاحالا کسی رو زنده به گور نکرده ولی داداشش بس که معذبه یه جوری پا به فرار گذاشته که گوشی خاموشش رو هم اینجا جا گذاشته. میخندم میگم: میخوای برگشتنی سر راهم برم شهرتون گوشی آقا داداشت رو بدم بهش؟! میخندن :)) 

واقعا اگه امکانش بود یه مذاکره ای باهاش میذاشتم درمورد ترساش باهاش حرف بزنم. یادم باشه مِن بعد پست نوشتنی چادر سر کنم و قبل جواب دادن کامنت هر نامحرم استغفرالله زمزمه کنم.


ساعت 23:35

دارم با لپ تاب کار میکنم.

تلویزیون برا خودش روشنه، سریال پخش میشه. دیالوگی که تا نصف ذهنم شنیدنش رو پردازش میکنه:

:: من میخواستم تا همیشه کنارت باشم ولی .

عینکم رو از رو چشمم میبرم بالای پیشونیم، چشمامو آروم نوازش میکنم و به ادامه این دیالوگ فکر میکنم.

مثلا: من میخواستم تا همیشه کنارت باشم ولی همیشه منو نخواست.


این روزا به طرز حال خوب کنی دلم هرچی میخواد یه جوری اوکی میشه که ته دلم یه آرامش عمیق احساس میکنم.! خدایا شکرت :* 

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب. باید از روت پنج بار بنویسم تا جفتمون یادمون بمونه.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.

فردا یادت باشه روز خیلی خوبی باشی خیلی خوب.


هیچ وقت فکر نمیکردم تو اوج شاد بودنام، تو وسط خوشبختی غلت زدنام یهو همه چی به طرز وحشتناکی بد شه، تلخ شه. نمیخوام خودم رو گول بزنم پس میدونم که واقعا همینقدر غمگینه. خودم رو بغل میکنم و با دست چپم بازوی دست راستم رو فشار میدم، آروم آروم فشارها رو تبدیل به نوازش میکنم. خودم رو تو آینه نگاه میکنم و غصه دارتر میشم، چرا اینقدر زود دلم به حال خودم سوخت؟! من امیدواری چند ماه پیشم رو میخوام، دلم برا از ته ته دل خندیدنام تنگ شده. همه چی دست به دست هم داده دل تنگیام بیشتر و بیشتر شه، همه چی یعنی حتی کوچکترین و کم اهمیت ترین چیزها، کاش میتونستم بی پرواتر از اینی که هستم باشم، کاش میشد به خودم بفهمونم که توهمات من واقعیت دنیا و آدماش نیست. چرا کاش های زندگیم اینروزا دارن سر به فلک میکشن آخه؟! این عجز و ناله ها از من بعیده خیلی هم بعیده. چرا باید این اندازه ضعیف شده باشم که اعتراف کنم به ناآرومی هایی که جلو چشمام دارن از پا درم میارن؟! چرا نمیفهمم که من یه دختر قوی ام، باید محکم باشم، سخت نباشم قوی باشم. آره من همونم که قراره "اونی  باشم که در جستنشم"، به خودم باشه میتونم، یعنی باید بتونم هندزفری رو میچپونم تو گوشم روی دوتا فرش دوازده متری بیست دور، دورِ خودم میچرخم، توی ذهنم پست رو ده برابر تر مینویسم و منتشرش میکنم، به کامنت های احتمالیش جواب میدم. کامنت "صخی" همون چیزیه که میخوام ولی به ناچار سانسورش میکنم، تو جواب کامنتش مینویسم: عین کلمه به کلمه حرفات رو برا خودم فرستادم بمونه، دوست دارم هرازگاهی نگاهش کنم و ذوق کنم برا این اندازه درک شدن.
میخواستم انتشار پست رو بزنم که با صدای زنگ گوشیم سرم رو برگردوندم و اسم آقای همکلاسیِ کرمانی رو روی صفحه گوشی دیدم یازده دقیقه و ده ثانیه حرف زدیم، زنگ زده بود حالم رو بپرسه. گفت: من همیشه یه چهره انرژیک از شما یادمه، یه دختر که انگار همیشه در حال جنب و جوشه، امیدوارم الانم همون باشی.

مهدیه یه عروسک خوک صورتی داشت، شب یلدا بود و مام خوابگاه بودیم، تصویری با مامان مهدیه حرف میزدیم، اونور خط یکی به مهدیه گفت: اون عروسک چیه دیوونه؟! مهدیه گفت: وقتایی که پری نباشه این رو بغل میکنم، شبیه پری هستش. با خوکه زدم سرش.

این همون خوکه، الان مامان مهدیه اتاق مهدیه رو نشونم میداد، بهم گفت: این رو نگه داشتم برات اومدنی میدم ببری برا خودت.




مقدمه اش حالمو خوب کرد:

مجبورم از همان ابتدا این موضوع را یادآوری کنم که این واقعه نه تخیلی بلکه کاملا حقیقی و اتفاقات آن در عین جالب بودن واقعی حتی گاه ترس آور، باور نکردنی و حیرت انگیز است در نتیجه مطالعه آن نیاز به حوصله، شجاعت، واقع بینی و توجه زیاد دارد.

میتونه کتاب خوبی باشه برا انسجام دادن به اینروزهای سرگردانم.


خیلی وقته عاشق نشده بودم، خوشحالم باز میتونم عاشق شم







من بلدم چطوری بی ربط ترین بی ربط های دنیا رو به هم ربط بدم.

میگه: من باز میرم گریه کنم تو بیا دنبالم نازم کن بیارم 

هیچی نمیگم

نگام میکنه و میگه: رفتم گریه کنم تو اتاق

لبخند متعجب میزنم و با حالت چشمام مطمئنش میکنم که میرم دنبالش.

مثل این میمونه که هیچی نگم و خودش همه چی رو بفهمه، خیلی بفهمه. بفهمه و مطمئنم کنه! از خیلی چیزا

سکوتمون حرف داره! نگاهمون حرف داره! حضورمون، آروم بودنامون، ساده بودنامون، وقفه هامون، هول بودنامون همه اشون حرف دارن.!



ومی نمیبینم زندگیم رو تو وبلاگ جار بزنم.

خیلی خوب میشه حریم ها رو رعایت کنیم.

و اینکه وقت اضافی هم ندارم بشینم برا کسی که نمیفهمه و درمورد چیزی که اطلاعات نداره اظهار نظر میکنه جواب بدم.

دوستان وبلاگی مشخص دارم و همون اندازه که اونا میشناسنم کفایت میکنه.

من اینجا قرار نیست خودم رو به کسی ثابت بکنم. 

همین که برا خودم ثابت شده هستم خیلی هم مهمه. 


"بسم الله الرحمن الرحیم"

اسفند ماه هرسال مامان و بابا سر اینکه روییدن بنفشه رو به من مژده بدن رقابت میکنن، ساعت حدودای ده و نیم صبح پدر بدون اینکه در بزنه وارد اتاق میشه و دوتا دستش رو میذاره رو چشمای پُف کرده و خابالو من:

_ بابا اصولا وقتی آدم بیداره این کار رو میکننا

+ خب من میدونم خواب تو سَبُکه

_ نمیخوای دستت رو برداری چشامو باز کنم؟!

+ نه! میخوام یه چیزی بهت بگم، خودت جیغ میزنی و میپری هوا دستام میرن کنار

_ جانم بابا؟!

+ مژده ای دل که . مژده ای دل که چی؟!

_ مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید؟! 

+ مژده ای دل که بوی بنفشه روییده ای می آید.

چیدن بنفشه هام یکی از معدود کارهای تکراری هر سالمه که هیچ وقت لذتش برام کم رنگ نمیشه، لبخند بنفشه هام همیشه برام یادآور روی خوش زندگیه. تجربه ثابت کرده اگه من نباشم این بنفشه ها اینقدر سریع و بیصدا میان و میرن که هیچکس حتی نمیبینتشون.


چشمامو با دست راستم نوازش میکنم و آروم بازشون میکنم، سرم رو برمیگردونم میبینم خوابه، بالا سرمو نگاه میکنم ساعت 05:38. یه تی به خودم میدم و از رو تخت پایین میام، صورتمو میشورم، مسواک میزنم، میرم آشپزخونه میز صبحونه رو آماده میکنم. میز رو نگاه میکنم و میخندم، بعد از این همه سال به تفاهم صبحونه مشترک نرسیدیم نه ما، نه این دوقلوها. نصف کله پاچه دیروزی رو برا دخترمون و باباش گرم میکنم، دوتا تخم مرغ کنار میزارم برا نیمرو پسرمون، برا خودمم یه پرتقال پوست میگیرم و هرچی که بنظرم میشه برا صبحونه خورد و تو یخجال هست رو میارم رو میز. میرم اتاق، رو لبه تخت میشینم، نگاش میکنم، انگشت اشاره دست راستم رو میزارم وسط پیشونیش بین ابروهاش، میکشم تا نوک دماغش، حس میکنه و با انگشتش روی دماغش رو میخارونه. دماغش رو بین دوتا انگشت اشاره و انگشت شستم فشار میدم. چشماشو باز میکنه، میخنده و میگه: عه! تو زودتر بیدار شدی؟! میخندم و میگم: هیچ غیرممکنی غیرممکن نیست. میگه: اوهوم فردا به عینه میبینی. میره بچه ها رو بیدار کنه. ظرفای صبحونه رو میزارم داخل سینک، گوشیم رو تو دستش میبینم، میگه: نمیخوای وبلاگت رو ریفرش بزنی؟! میگم: توی راه اداره نگاه میکنم. میگه: یعنی نمیخوای ماشین ببری؟! میگم: دقیقا. جلو آینه مقنعه و یقه مانتو کُتیم رو درست میکنم، رُژ کالباسی رنگ میزنم رو لبام، از تو آینه لبخندش رو میبینم وقتی متوجه میشه زل زدم به تصویرش تو آینه اخم الکی میکنه. سوئیچ ماشینش رو از رو اُپن برمیدارم میرم کفش هامو بپوشم، محکم میگم: بچه ها لقمه برا خودتون بردارین، سرویستون رو هم معطل نکنید خواهشا، مواظب خودتونم باشید. پله ها رو میاد بالا میگه: نمیای من برم؟! سوئیچ ماشینش رو تو دستم نشونش میدم میگم: اوکی با آژانس سرکوچه عزیزم. از لای در رو به بچه ها میگم: برگشتنی به سرویستون میگید ببرتتون خونه مامان جون. بچه ها عادت دارن با کله جواب بدن پس طبیعیه صدای تاییدشون رو نشونم. سرم تو گوشیه، میگه: امروز چی کاره ای؟! توضیح میدم بهش، تاکید میکنه که بهتره یه جواب کلی بدم چون احتمالا تا برسیم به یک دهم توضیحاتِ با جزئیات من، رسیدیم محل کارم. پیاده میشم، منتظر میمونه تا داخل شم بعد بره، برمیگردم سمت ماشین. آقای صادقی به جفتمون سلام میده و میگه: باز تو ماشین نیاوردی و ایشونم قصد رفتن نداره؟! و با قدمهای آهسته به راهش ادامه میده، میگم: دقیقا. سرم رو از تو شیشه ماشین داخل میکنم و میگم: شب خونه مامانت میبینمت. تو ذهنم مرور میکنم تا شب قراره چیکارا بکنم و کجاها برم. ساعت 18:12 با مهدیه خداحافظی میکنم، رو بهش میگم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز من همه اش حرف بزنم و تو فقط گوش کنی، لبخند میزنم و میگم: بازم بهت سر میزنم. هنوز تصمیم نگرفتم چجوری و با چی برم خونه مامان جون، چند متر میام پایین تر میبینم تکیه داده به ماشین، یه شاخه گل رُز نباتی رنگ هم دستش.  

چالش تصور من از آینده:

کلیک

نرگس .

لیلی .

حریر : شرکت میکنن


چشمامو با دست راستم نوازش میکنم و آروم بازشون میکنم، سرم رو برمیگردونم میبینم خوابه، بالا سرمو نگاه میکنم ساعت 05:38. یه تی به خودم میدم و از رو تخت پایین میام، صورتمو میشورم، مسواک میزنم، میرم آشپزخونه میز صبحونه رو آماده میکنم. میز رو نگاه میکنم و میخندم، بعد از این همه سال به تفاهم صبحونه مشترک نرسیدیم نه ما دوتا، نه این دوقلوها. نصف کله پاچه دیروزی رو برا دخترمون و باباش گرم میکنم، دوتا تخم مرغ کنار میزارم برا نیمرو پسرمون، برا خودمم یه پرتقال پوست میگیرم و هرچی که بنظرم میشه برا صبحونه خورد و تو یخجال هست رو میارم رو میز. میرم اتاق، رو لبه تخت میشینم، نگاش میکنم، انگشت اشاره دست راستم رو میزارم وسط پیشونیش بین ابروهاش، میکشم تا نوک دماغش، حس میکنه و با انگشتش روی دماغش رو میخارونه. دماغش رو بین دوتا انگشت اشاره و انگشت شستم فشار میدم. چشماشو باز میکنه، میخنده و میگه: عه! تو زودتر بیدار شدی؟! میخندم و میگم: هیچ غیرممکنی غیرممکن نیست. میگه: اوهوم فردا به عینه میبینی. میره بچه ها رو بیدار کنه. ظرفای صبحونه رو میزارم داخل سینک، گوشیم رو تو دستش میبینم، میگه: نمیخوای وبلاگت رو ریفرش بزنی؟! میگم: توی راه اداره نگاه میکنم. میگه: یعنی نمیخوای ماشین ببری؟! میگم: دقیقا. جلو آینه مقنعه و یقه مانتو کُتیم رو درست میکنم، رُژ کالباسی رنگ میزنم رو لبام، از تو آینه لبخندش رو میبینم وقتی متوجه میشه زل زدم به تصویرش تو آینه اخم الکی میکنه. سوئیچ ماشینش رو از رو اُپن برمیدارم میرم کفش هامو بپوشم، محکم میگم: بچه ها لقمه برا خودتون بردارین، سرویستون رو هم معطل نکنید خواهشا، مواظب خودتونم باشید. پله ها رو میاد بالا میگه: نمیای من برم؟! سوئیچ ماشینش رو تو دستم نشونش میدم میگم: اوکی با آژانس سرکوچه عزیزم. از لای در رو به بچه ها میگم: برگشتنی به سرویستون میگید ببرتتون خونه مامان جون. بچه ها عادت دارن با کله جواب بدن پس طبیعیه صدای تاییدشون رو نشونم. سرم تو گوشیه، میگه: امروز چی کاره ای؟! توضیح میدم بهش، تاکید میکنه که بهتره یه جواب کلی بدم چون احتمالا تا برسیم به یک دهم توضیحاتِ با جزئیات من، رسیدیم محل کارم. پیاده میشم، منتظر میمونه تا داخل شم بعد بره، برمیگردم سمت ماشین. آقای صادقی به جفتمون سلام میده و میگه: باز تو ماشین نیاوردی و ایشونم قصد رفتن نداره؟! و با قدمهای آهسته به راهش ادامه میده، میگم: دقیقا. سرم رو از تو شیشه ماشین داخل میکنم و میگم: شب خونه مامانت میبینمت. تو ذهنم مرور میکنم تا شب قراره چیکارا بکنم و کجاها برم. ساعت 18:12 با مهدیه خداحافظی میکنم، رو بهش میگم: هیچ وقت فکر نمیکردم یه روز من همه اش حرف بزنم و تو فقط گوش کنی، لبخند میزنم و میگم: بازم بهت سر میزنم. هنوز تصمیم نگرفتم چجوری و با چی برم خونه مامان جون، چند متر میام پایین تر میبینم تکیه داده به ماشین، یه شاخه گل رُز نباتی رنگ هم دستش.  

چالش تصور من از آینده:

کلیک

نرگس .

لیلی .

حریر .

پری دریا : شرکت میکنن


آدمایی که منو دارن جز خوشبخت ترین آدمهای روی کره زمین هستند. و همیشه سعی میکنم دلیل خوب بودن هامو برا خودم روشن کنم همونطور که دلیل بد بودن ها مهمه و باید پیداشون کرد. تو دلیل خوب بودنام برمیخورم به آدمایی که تو شکل گیری منِ خوب تاثیر داشتن. بعد برمیگردم به گلچین آدمایی که از دست ندادنم، به یه نکته خیلی جذاب میرسم تقریبا این دوتا یکی ان. 


من هیچ وقت اندازه لحن آروم نوشته هام آروم نیستم، درونم همیشه یه آتیشی روشنه که گاه غلیانش سرشار از مثبت ترین انرژی های عالم و گاه خاکسترهایی که نهایت همره بادشان میکنم. به ثانیه های معمولی ام افتخار میکنم، به ثانیه هایی که بدون مکث میگذرن و منی که باید باشم رو به رخ میکشن، لحظه هایی که بودنم بوی زندگی دارد، لطافت ها و قدرت دخترانه ام در یک قاب بزرگ نمایانند. حرفی برای نودوهفتی که گذشت ندارم، جز اینکه با همه سختی هاش، بهم زمان بدهکاره. نودوهشت رو سپردم به خدا، خودش میدونه باید سالی باشه که خواست هایم همسوی خواست خودش باشه، خودش میدونه، خودش همه چی رو میدونه.


اولین جایی که تو سال جدید رفتم محل کارم بود، نه شیفتم و نه آنکال، ولی نیاز بود که برم. همیشه اولویت اولم تو همه چی حال خوب خودم بوده و رضایت مندیم، حتی اگه هیچ کس اهمیت نده، حتی اگه فقط خاطره شه. بعضی وقتها حس میکنم خدا منو آفریده برا تجربه کردن اولین ها، هیچ وقت دوست ندارم خیلی چیزها رو توضیح بدم، چون خیلیا تصوری ازش ندارن و منم تصور ساختن تو ذهن بقیه رو دوست ندارم. حس خوبی به سال 98 دارم.


مثلا یکی گوشی اش را دست بگیرد و دونه به دونه روی عددهای صفحه گوشی فشار دهد، صفر. نُه. یک، اسمم بین پیشنهادها بالا بیاید، بی توجه به اسم، تا یازدهمین عدد را فشار دهد. دوتا دستم را زیر چانه ام گذاشته ام و خیره به سقف درحال مرور کردنم، مرور کردن صداها، صداهایی که با هرکدوم قصه میسازم، صداهایی که با هر لرزش تارهای صوتی یه عالمه لبخند میاره رو لب هام، صداهایی که پس مغزم قابشون کردم.  


دیالوگ های روزمره درعین سادگی و بعضا ناخودآگاه بودن، خیلی عجیب غریبن، کلمات کلا عجیبن، یه سری حروف که صدا میدی بهشون و تبدیل به کلمه و بعدتر تبدیل به جمله میکنی و درنهایت با خروجیش کلی اتفاقات عجیب غریبتر میافتن. به این فکر میکنم که چرا دو هفته پیش صحبتم رو با این جمله شروع کردم: میخوام با اعتماد به نفس حرف بزنم. اون لحظه حس کردم خیلی قدرتمندانه حرف زدم، راستش ته دلم یه لبخند و چشمک هم حواله خودم کردم[اینجا جای کلمه "ولی" خالیه]. شروع همیشه برام مهم بوده، با این حال هیچ وقت برای شروع هام برنامه ریزی نمیکنم، حس میکنم بداهه بهترین و خالص ترین شروع ممکنه. جملات این پست خیلی ناقص هستن، شاید هم اقتضای پسته.


هرچقدر که اسفند ماه پرکاری بود اینروزا روزای کم کار و کسل کننده ای هستن، اینکه هیچ کدوم از هم اتاقیامم نیستن تاثیرش تو این کسل کنندگی کم نیست. ولی روزای خوبیه برا سرک کشیدن تو کار بقیه، یه ساعتی رفتم پیش عارفه راستش با برنامه قبلی ساعت یازده رفتم که ساعت مشخص مشاوره اش هست، وقتی رسیدم پیشش برا موندن معذب شدم، عارفه خیلی شوخه، اینقدر مسخره بازی درآورد و شوخی کرد مجبورم کرد بمونم. شش تا عروس داشت، بزرگترشون هجده سالش بود و کوچکترشون دوازده، کوچکتره از همه اشون سرزبون دارتر بود، انگیزه اش از ازدواج رو خوشبخت شدن میگفت، هیچ ترسی تو چشمشون نبود، یکیشون میگفت دو سال دوست بودیم، یکیشون شماره دوماد رو نداشت هنوز، یکیشون نمیدونست تحصیلات همسرش چقدره، یکیشون خوشگل بود، عروس هجده ساله میگفت دوست دارم ادامه تحصیل بدم. وقتی از آخری میزان تحصیلات پرسید، جواب داد: تحصیلات بابام؟! هیچ کدوم شبیه هم نبودن.


آدمیزاده خب گاهی هم دلش دوستی هایی از جنس قدم زدن تو هوای سرد پارک ولیعصر میخواد ولی قانع میشه به تنهاییش و هندزفریش و گام های آرومش و حتی تنها جای ممکن برا قدم زدن :)

 



مدت زمان: 21 ثانیه 


پاییز که می‌ شه ما بی‌ اختیار می‌ ریم اتاقِ جمشید. پاییز یه‌ هو می‌ آد، توو یه‌ روز، مثل بهار و بقیه. صپ زود بیدار می‌ شی می‌ بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌ کند. ما هم مثل عوام‌ الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریستی برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره. شباش صدای بوف می‌ آد. به جمشید می‌ گیم: سر معرکه مهمون نمی‌ خوای دل‌مون گرفته؟ می‌ گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رُ، نگا نارنجیا رُ، به‌ زبانِ حال با انسان سخن می‌ گه. خرمالو رُ ببین. می‌ گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌ جوری بگذرونیم امسالُ؟ تولد جمشید آبانه. خب معلومه خوشش می‌ آد. راه می‌ ره می‌ گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز. می‌ گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن. می‌ گه دلبر لباس قشنگا رُ از توو گنجه در می‌آره، پایین کمی ، بالا کت و کلفت، آدم حظ می‌ کنه. می‌ گم: اولا چش‌تُ در می‌ آرما، دوما این‌ که نصفش معایبه، حیف تابستون نبود که همه‌ش ؟ یه چای می‌ ریزه می‌ ذاره جلومون، می‌ گه: حالا دلبر هیچی، شبا رُ چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه. نصف روز غروبه. می‌ گم: آقا ما دو سّاعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست. می‌ خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه. یه چراغی می‌ ذاریم اون گوشه تاریک‌ روشن می‌ شینیم ستاره می‌ شمریم تا سحر چه زاید باز. می‌ گه چایی از دهن افتاد. جمشید اگه پاییز این‌ قدی که تو می‌ گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌ شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌ کنن حال‌شون جا می‌ آد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته بودناشون رُ می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی بر نمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیــــلی ساله این‌جاس، همه‌ ی پاییزای آسایشگاه رُ دیده. می‌ گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌ گفتم پادشاه فصل‌ ها یعنی چی. می‌ گم: جمشید یادته هف‌هش ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رُ؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌ رُ می‌ گم، واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب با هم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درُ با لگد شکست رفت توو، دید دست همُ گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن. پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌ خوره، می‌گه: آره یادمه. جمشید اون یارو که ته راهرو می‌ شست، سرشُ می‌کرد توو حقوق‌ بشر چی؟ همین وختا بود دیگه. بهش می‌ گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند. یه کلمه هم حرف نمی‌ زد، هی فقط یواش می‌ گفت: همینه آبرو. لاغر بود. اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما. یادته در حیاطُ زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود. گذاشته بودنش پشت در، بی‌ حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود. پاییز بود بابا. جمشید پا می‌ شه می‌ ره کنار پنجره، فک می‌ کنه ما حالی‌مون نیست. هر سال همینه کارش. می‌ گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رُ می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌ شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رُ خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رُ یادته رشید بود؟ دستاشُ ت می‌ داد. با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌ گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌ راه است. یه‌ بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌ خونه، نزدیک بود سیراب شیردونش کنیم. چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود. هر چی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد. پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین. آدم به‌ دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌ رو. عین هر سال. می‌ شینم کنار دستش، پای دیوار، می‌ گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رُ. دو تا پر نارنجی می‌ ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌ کنیم جلوش، بیا تو هم بزن. یارو غریبه‌هه می‌ گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌ گم: جمشید خودتُ لوس نکن بابا، نارنجی رُ بزن بلند شو بریم توو حیاط. می‌ گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتُ، خودتم برو پی کارت. اللهم صل علی محمد و آل محمد … نشسته، تکیه به‌ دیوار، می‌ گم: اگه نیای تنها می‌ رمـا. تولد جمشید آبانه. عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد. نشست کنار دیوار، خیره موند تا پایــــیز هر سال. رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشید ُ توو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه. حالا هم آبانه دیگه. پس چرا نیست؟ اینم پاییز. جمشید می‌ گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌ گم: چای نمی‌ خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادت ُ می‌ کنم. از پنجره اتاق می‌بینم‌ اش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رُ با پا هم می‌ زنه، می‌ خنده، می‌ خونه: پادشاه فصل‌ ها پاییز …


گوینده خبر اعلام میکنه: آب دریاچه ارومیه 82 درصد افزایش یافته، لبخند رو صورتشه، شاید هم انتظار دارن منِ مخاطب هم لبخند گُنده به صورتم باشه، شاید باید لبخند داشته باشم، ولی این چند وقته آسیب ها و خسارت های جانی و مالی سیل ساده ترین خوشی های لحظه ای رو هم از دماغمون درآورده. وقتی از شبکه های اجتماعی جویای حال زله زده های کرمانشاه میشم و میبینم همچنان خونه ندارن، میترسم. 

یکی از فانتزیامم اینه که بقدری پول داشته باشم که بتونم حداقل تو محدوده ایران برا همه یه زندگی خیلی معمولی رو فراهم کنم، بخدا خیلیا تو حسرت حداقل هان.


بعضی وقتها بعضی چیزا که هیچ وقت اولویت نقل کردنت نبوده بخاطر جزئیات بی ربط و بانمکش تعریف کردنی میشن، مثل سه تا خانم امروز صبحی که برا خواستگاری اومده بودن، پای راستم روی پای چپم بود و میوه میخوردم و حرفای شادی رو تایید میکردم، میز من روبه روی در ورودی اتاقمونه، دوتا بچه رو که کنارشون دیدم با نیشخند رو به خانم "ف" گفتم: مشتریات اومدن، فکر کردم برا سبدغذایی اومدن، نیشخندم تلافی دست انداختنای خانم "ف" بود که هر بار تلفن زنگ میزد و منو میخواستن(بس که راحت کار راه میندازم) تو تمام n بارش بهم میگفت: عاشق دلخسته چندم بود؟! ولی با من کار داشتن. ما هرازگاهی حق داریم از اطلاعاتی که بهشون دسترسی داریم سواستفاده کنیم، مثل امروز که با یه سرچ کوچولو شجره و گروه خون و زمان آخرین سرماخوردگی بنده خدا رو، رو کردیم و به تولدش که روز سیزده بدره کلی خندیدیم. عروسی امشب هم خیلی خوش گذشت اصلا هم ربطی به این نداره که رو صندلی نشسته بودم و حواسم نبود و گُل عروس افتاد بغلم. شایدم توطئه کردن، آخه دوماد از صبح تاکید میکرد که گُل برا پری هستش. آبی آقا دوماد هستن:


روزی که مهدیه رفت، دومین جمعه آخرین ماه پاییز بود، یه روز بارونی و دلگیر، دنیا رو سرم خراب شد. هیچکس نمیتونست آرومم کنه، حرفاشون عصبیم میکرد. اوایل نسبت به همه چی حالت تدافعی داشتم، همش فکر میکردم اگه رابطه ام با مهدیه خیلی معمولی بود کمتر میشکستم، امروز دقیقا چهار ماه و پانزده روز میشه که با مهدیه حرف نزدم و این یعنی چهار ماه و پانزده روزه که یه حرفایی رو تو خودم خفه کردم، حرفایی که فقط و فقط با مهدیه درموردش بحث میکردیم، میخندیدیم و با هم غصه میخوردیم. حسرت دوستت دارم گفتن بهش رو دلم نمونده، حسرت اینکه چرا قدر همو بیشتر ندونستیم رو دلم نیست. یادم رفت هدفم از نوشتن این پست چی بود. 



دریافت


یه جاهایی هم هستند که در و دیواراش تو روز قیامت یقه ام رو میگیرن و میگن: عزیزم وقتی تو همافر دور دور میکردی وقتی تو بالکن لاله پارک نفس عمیق میکشیدی و با بادی که با شالت بازی میکرد بازی میکردی چرا یادم نمیافتادی هان؟! معرفی میکنم و اونجا جایی نیست جز سیدحمزه و مقبره الشعرا. اینکه ساعت 8:30 صبح بکوبی بری اونجا یعنی.


خب .

راستش را بخواهید "خب" کلمه عجیب غریب من برای آغاز پرحرفی هایم هست، دوستش دارم، نطقم را باز میکند. :)

خب اینروزها فرق زیادی با روزهای چند ماه و چند سال قبل دارد، انگار که تغییرها برای من سریع تر از بقیه آدمها، حتی سریع تر از کل رخدادهای جهان اتفاق میافتد، هیچ وقت با تغییرها کنار نمیایم و تغییرشان میدهم، منظورم تغییرهای دوست نداشتنی است، تغییرهای تحمیل شده. خب این از تغییرها، فکر کنم بهتر است از ترس ها بگویم، از ترس های خطرناک، ترس هایی که خودم میسازمشان، با دست های خودخودم، دلیل این رفتارم فقط برای خودم قابل فهم هست هرچند فهمی به معنای نفهمیدن، نفهمیدن خیلی چیزا، خواستی که نفهمیدن را انتخاب میکند. نهایت تلاشم را کردم از پیچیدگی مفهوم ترسی که مدنظرم هست کم کنم ولی نتوانستم. خب بهتر است پست را با یک موضوع بهتر تمام کنم، موضوعی مثل اعتماد، تلاش، امید، بله من یک آدم الکی خوشم، ولی واقعا بی شوخی اگر الکی خوش هم نباشم حداقل این مورد را مطمئنم که غصه خوردن ها را به تعویق میاندازم و این یکی از دوست داشتنی های من است. 

راستی آخر هفته پیش چهارمین دیدار وبلاگی ام رقم خورد، آقای

محمود بنائی مهمان تبریز بود، آقای مهندس آروم و تاریخ دوست :)


فاطمه حورا میگه: ببین پری تو خوبی خب، بعضی وقتها هم بدی. ناراحت نشدی؟! ولی ناراحت شدی!  عمه ببخشید ببخشید اصلا همیشه خوبی.
فاطمه حورا بچه برادرمه، هشت سالشه.
اینجا کسی هست که بدونه چی شد که اینجوری شد؟! من از کِی عوض شدم؟! اصلا فرق کردم؟!
تصمیم گرفتم مِن بعد پای همه پست هام رو با لبخند امضا بزنم :)
لبخند :)

بهتر است بنویسم، درحال حاضر ننوشتن کاری جز ایجاد فاصله نمیکنه برام. شام رو بار گذاشتم، صدای تلویزون رو زیاد میکنم، شبکه سه سریالی پخش میکنه که ژانر مورد علاقمه، بابام پیرهنش رو درآورده و با زیرپیرهنی و بیژامه و عینک به چشم غرق در کتاب خوندنه فکر کنم تنها تفریحیه که هیچ وقت براش کسل کننده نمیشه. مامانم خوابش برده کنار بابا. 

چند روز پیش بود که چند نفری از گریه کردن شادی گفتن، دیروز با شادی حرف میزدم خودش گفت گریه کرده، بنظرم حق هم داشته گریه کنه. یاد آخرین باری افتادم که تو شرایط مشابه شادی بودم و بغضم رو قورت دادم، موقعیت رو طوری مدیریت کردم که تنها شم، دو سه تا پشت سر هم نفس عمیق کشیدم، از کسی که اومد خلوتم رو بهم بزنه خواهش کردم تنهام بزاره، یکم بهتر که شدم رفتم یه لیوان آب خوردم. تو اون لحظه تنها چیزی که حالم رو خوب میکرد فکر کردن به این بود که گریه نکردم، تظاهر کردم به محکم بودن. امروز تو فانتزی هام یه عکس با کپشن عالی ثبت کردم، امیدوارم خیلی زود پست شه.

ما شام رو ساعت نزدیک دو بامداد نمیخوریم، بابا و مامانم ساعت نزدیک دو بامداد حتما خوابن، اگر هم بیدار باشن مطمئنا برا دعوا کردن منه و دادن لقب جغد بهم. اینا رو گفتم تا بگم سرشب لپ تاب رو روشن گذاشتم و پست رو هم نصفه ول کردم و الان برگشتم باقیش رو نوشتم.

یه  تک بیت خوب هم از مولانا جانمان تقدیم کنم، میفرمایند:

"مرا عهدی است با شادی که شادی آنِ من باشد 

مرا قولیست با جانان که جانان جان من باشد."

لبخند :)


وسط حرف زدن میگه: تو بعضی وقتها هم هیجان زده و مضطربی ولی تظاهر میکنی که مشکلی نداری. تایید میکنم ولی تاکید میکنم که اون استثناست که متوجه این موضوع شده وگرنه خیلی ها متوجه نمیشن. میگه: خودت لو میدی، لرزش نامحسوس صدات، فراز و فرودهات حین حرف زدن لوت میده. میگه: تو اینجور مواقع انگشت کوچیکه و انگشت حلقه دست راستت رو جمع میکنی و با دست چپت باهاشون بازی میکنی، در یه دقیقه بیشتر از پنجاه بار انگشترت رو تا نوک ناخنت میاری و میبری جای اصلیش. به اینجور آدما چی میگین؟! نکته سنج؟! ولی من میگم: ترسناک.

لبخند :)


محمدامین فکر میکنه خریدهای مهم رو باید از تبریز کرد. ساعت نزدیک های هشت شب رسیدم خونه، محمدامین خونه خودشون حموم بود، نیم ساعت بعد اومد خونه ما، اولین جمله ای که قبل سلام کردن گفت این بود: پری کو؟! تو کیفته؟! من برا محمدامین چیزی خریدنی قبلش هماهنگ میشیم دوتایی تو نت سرچ میکنیم و مشخص میکنیم که این قراره خریداری شه، البته به اصل سورپرایز هم اعتقاد داریم بعضی وقتها. اینبار قرار بود محمدامین رو لاکپشت نینجا کنیم. دیروز صبح رفتم تبریز و امروز عصر برگشتم، وقت نشد به قولم عمل کنم، راستش وقت بود چون مسیر راهنمایی تا فلکه دانشگاه رو پیاده رفتم، فقط حوصله نداشتم و شایدم دوست نداشتم خرید کردن برا محمدامین رو بصورت از سر وا کردنی انجام بدم. خلاصه وقتی گفت: پری کو؟! تو کیفته؟! بغلش کردم گفتم: ببین عشق جان، اون لاکپشت نینجایی که داشتن اونی نبود که ما پسند کردیم، سفارش دادم از همونی که میخواییم بیارن، یهو با جیغ گفت: حالا یه شربت بیار بگم برات، عمه دیوونه شدیا، یادت رفته قراره خودم لاکپشت نینجا شم. شربت رو دادم دستش، با دست راستم زدم رو دست چپم گفتم: آخ آخ راست میگیا، خوبه عروسکیش رو پیدا نکردم بخرم وگرنه خندید و گفت وگرنه من میدونستم و تو

گفت بشین عکس لاکپشت نینجا رو نقاشی کن، بعد یادداشت کنیم قراره چی ها بخریم که من بشم یه لاکپشت نینجا واقعی :)

"محمدامین عکاسیش افتضاحه"

لبخند :)


در رو باز میکنم و میام تو، فضای خونه نیمه تاریکه و یکمم خفه، کولر رو روشن میکنم، تلویزیون رو روشن میکنم و رمز گوشیم که تو شارژ هست رو میزنم، تلگرام رو باز میکنم، تو یه کانالی یه چیزی میخونم و دلم میخواد بیام تو وبلاگ در مورد حسی که بهم منتقل کرد بنویسم. میرم از تو اتاق لپ تاب رو میارم و میشینم تو پذیرایی نیمه تاریکمون پست رو مینویسم، همین پستی که الان درحال خوندش هستین. امشب قراره چندین صفحه از دفترچه یادداشتم با جملاتی که یه عالمه بار سنگین با خودشون حمل میکنن پُر شه. قراره یه روزی یکی بشینه دفترچه یادداشتم رو ورق بزنه و از لابه لای کلمه ها و جملاتِ گاه آروم و گاه مضطربش منو بفهمه، کاش قبلش وبلاگم رو هم بخونه و برسه به این پست که میخوام بهش توصیه کنم برای فهمیدنم بهتره به دست خطم تو هربار نوشتن هم توجه کنه. وقتایی که سختی ها بهم فشار میارن دوست دارم از آسودگی ها بشنوم، از آرامش، از امیدواری ها، برا همین هیچ وقت بازی کی بدبختره رو دوست نداشتم، هیچ وقت به کسی نمیگم: تو هم دلت خوشه ها. خب دلخوش بودن مگه بده؟! دوست دارم زیر این پست هر کس یکی از خوشی های الانش رو بگه.

خوشی من درحال حاضر: میخواستم آماده شدن برا یه کاری رو بنویسم که مامانم از تو حیاط صدام زد، گفتم: بله مامان، دوباره صدام زد، گفتم: مامان جان خب حرفت رو بگو، سه باره صدام زد و تاکید کرد باید برم پیشش. این پهلو اون پهلو شدم و رفتم حیاط، سیب ها رو تو دستش نشونم داد و گفت: یکم شخصیت داشته باش. خندیدم و گفتم: چشم عشق جانم.

"البته الان سیب ها رو شستم"

لبخند :)


وسط حرف زدن میگه: تو بعضی وقتها هم هیجان زده و مضطربی ولی تظاهر میکنی که مشکلی نداری. تایید میکنم ولی تاکید میکنم که اون استثناست که متوجه این موضوع شده وگرنه خیلی ها متوجه نمیشن. میگه: خودت لو میدی، لرزش نامحسوس صدات، فراز و فرودهات حین حرف زدن لوت میده. میگه: تو اینجور مواقع انگشت کوچیکه و انگشت حلقه دست راستت رو جمع میکنی و با دست چپت باهاشون بازی میکنی، در یه دقیقه بیشتر از پنجاه بار انگشترت رو تا نوک ناخنت میاری و میبری جای اصلیش. به اینجور آدما چی میگین؟! نکته سنج؟! ولی من میگم: ترسناک.

لبخند :)


محمدامین فکر میکنه خریدهای مهم رو باید از تبریز کرد. ساعت نزدیک های هشت شب رسیدم خونه، محمدامین خونه خودشون حموم بود، نیم ساعت بعد اومد خونه ما، اولین جمله ای که قبل سلام کردن گفت این بود: پری کو؟! تو کیفته؟! من برا محمدامین چیزی خریدنی قبلش هماهنگ میشیم دوتایی تو نت سرچ میکنیم و مشخص میکنیم که این قراره خریداری شه، البته به اصل سورپرایز هم اعتقاد داریم بعضی وقتها. اینبار قرار بود محمدامین رو لاکپشت نینجا کنیم. دیروز صبح رفتم تبریز و امروز عصر برگشتم، وقت نشد به قولم عمل کنم، راستش وقت بود چون مسیر راهنمایی تا فلکه دانشگاه رو پیاده رفتم، فقط حوصله نداشتم و شایدم دوست نداشتم خرید کردن برا محمدامین رو بصورت از سر وا کردنی انجام بدم. خلاصه وقتی گفت: پری کو؟! تو کیفته؟! بغلش کردم گفتم: ببین عشق جان، اون لاکپشت نینجایی که داشتن اونی نبود که ما پسند کردیم، سفارش دادم از همونی که میخواییم بیارن، یهو با جیغ گفت: حالا یه شربت بیار بگم برات، عمه دیوونه شدیا، یادت رفته قراره خودم لاکپشت نینجا شم. شربت رو دادم دستش، با دست راستم زدم رو دست چپم گفتم: آخ آخ راست میگیا، خوبه عروسکیش رو پیدا نکردم بخرم وگرنه خندید و گفت وگرنه من میدونستم و تو

گفت بشین عکس لاکپشت نینجا رو نقاشی کن، بعد یادداشت کنیم قراره چی ها بخریم که من بشم یه لاکپشت نینجا واقعی :)

"محمدامین عکاسیش افتضاحه"

لبخند :)


در رو باز کردم، سلام دادم و نشستم صندلی عقب، جواب سلام نشنیدم ولی متوجه شدم زیر لب جواب سلامم رو داد. پرسید دقیقا کجا میرم، گفتم: شما برید مسیر رو میگم، گفت: نه خانم حوصله دور زدن ندارم، خاطراتم با مهدیه و لبخند آوردنامون رو لب آدمای عصبی و ناراحتی که تو کوچه و خیابون میدیدیم تو ذهنم مرور شد. اینبار مظلوم تر گفت: خانم نمیگی کجا؟! جواب دادم: بلوک پنجاه و هفت. پیاده شدم و بدون اینکه توجه کنم به ردیف ها رسیدم پیش مهدیه. براش کلی حرف زدم، به تلافی همه روزهایی که فقط میشنیدمش، از راننده آژانس گفتم، از محمدمهدی گفتم که بچه دو ماهه فقط بلده اخم کنه، مطمئنم مهدیه اون لحظه نتونست سکوت رو تاب بیاره و حتما با صدایی که جمله اش لابه لای خنده هاش گم بود گفت: معلومه به باباش رفته. یکم دعواش کردم، شوخی کردم باهاش. راننده آژانس رو دیدم که تیکه داده به ماشینش و منتظر منه، با مهدیه خداحافظی کردم، گفتم: این آقا راننده هه تا با لگد نیومده دنبالم خودم مثل بچه آدم پاشم برم. البته بهش گفتم مقصد بعدی خونه اشونه، مامانش منتظرم بود، چایی دم کرده بود. باباش هم چون میدونست میرم خونه اشون سرکار نرفته بود، خیلی سعی کردم آروم باشم. سه تا چایی ریختم، میوه از یخجال آوردم و پوست گرفتم سه تایی خوردیم و خیلی کار دیگه. مامانم تو خونه تنها بود و باید زودتر میرفتم خونه، خودمم حوصله خیابون گردی نداشتم، سرکوچه اشون سوار ماشین آژانس شدم، تلفنی به مامانم گفتم: تو راهم و دارم از خونه مهدیه برمیگردم. راننده آژانس اجازه خواست ازم سوالی بپرسه؟! گفت: مهمون خونه مهدیه بودین؟! گفتم بله. گفت: خیلی ببخشید شما "پری" خانم هستین؟! ناخودآگاه یه آهی از ته دلم بلند شد و آروم جواب دادم بله. دیگه صدای راننده رو تو گوشم نامفهوم میشنیدم. حالا مهدیه ای که همسایه ها حتی از بودنش اطلاع نداشتن رو همه اهل محل میشناسن و عجیب تر اینکه دوستش رو هم میشناسن و این یعنی
آخرین باری که با هم بیرون رفتیم هشت صبح بود، برا صبحونه رفتیم باغچه سنتی کنار استخر شاه گلی، هیچ وقت یادم نمیره اونروز از شدت خنده از چشمام آب اومد. به زور مهدیه چندتا گلخونه سر زدیم، در مورد اسم بچه های آینده امون تبادل نظر میکردیم که یهو اسم های انتخابی من یادم رفت و گفتم: اندکی صبر لطفا، تو تلگرام سیو کردم الان اسم دخترامو میگم. اینبار نوبت مهدیه بود که از شدت خنده آب از چشماش سرازیر شه. میگفت: فکر کن دست دخترت رو گرفتی و تو خیابون قدم میزنید، یه آشنایی میبینی، بعد از احوال پرسی اسم دخترت رو میپرسه و تو خیلی ریلکس میگی: اندکی صبر لطفا، تو تلگرام سیوه نگاه کنم بگم بهتون.

یه بار هم تو سمینار ماهانه پزشک و ماما، یکی از دوستان میکروفون رو روشن کرد و رو به پزشک ها گفت: شما الان باید فرمایشات منو یادداشت کنید چون قراره وقتی تشریف آوردم مراکزتون کاری که ازتون خواستم رو تحویل بگیرم، تکرار هم نمیکنم.


در رو باز میکنم و میام تو، فضای خونه نیمه تاریکه و یکمم خفه، کولر رو روشن میکنم، تلویزیون رو روشن میکنم و رمز گوشیم که تو شارژ هست رو میزنم، تلگرام رو باز میکنم، تو یه کانالی یه چیزی میخونم و دلم میخواد بیام تو وبلاگ در مورد حسی که بهم منتقل کرد بنویسم. میرم از تو اتاق لپ تاب رو میارم و میشینم تو پذیرایی نیمه تاریکمون پست رو مینویسم، همین پستی که الان درحال خوندش هستین. امشب قراره چندین صفحه از دفترچه یادداشتم با جملاتی که یه عالمه بار سنگین با خودشون حمل میکنن پُر شه. قراره یه روزی یکی بشینه دفترچه یادداشتم رو ورق بزنه و از لابه لای کلمه ها و جملاتِ گاه آروم و گاه مضطربش منو بفهمه، کاش قبلش وبلاگم رو هم بخونه و برسه به این پست که میخوام بهش توصیه کنم برای فهمیدنم بهتره به دست خطم تو هربار نوشتن هم توجه کنه. وقتایی که سختی ها بهم فشار میارن دوست دارم از آسودگی ها بشنوم، از آرامش، از امیدواری ها، برا همین هیچ وقت بازی کی بدبختره رو دوست نداشتم، هیچ وقت به کسی نمیگم: تو هم دلت خوشه ها. خب دلخوش بودن مگه بده؟! دوست دارم زیر این پست هر کس یکی از خوشی های الانش رو بگه.

خوشی من درحال حاضر: میخواستم آماده شدن برا یه کاری رو بنویسم که مامانم از تو حیاط صدام زد، گفتم: بله مامان، دوباره صدام زد، گفتم: مامان جان خب حرفت رو بگو، سه باره صدام زد و تاکید کرد باید برم پیشش. این پهلو اون پهلو شدم و رفتم حیاط، سیب ها رو تو دستش نشونم داد و گفت: یکم شخصیت داشته باش. خندیدم و گفتم: چشم عشق جانم.

"البته الان سیب ها رو شستم"

لبخند :)


دیروز مهمون اردبیل بودیم، با اینکه خیلی نزدیکیم و حتی همزبان ولی من همیشه یه حس غریبه بودن شدیدی اونجا دارم که دیروز اون حسه همراهم نبود. همه همکلاسی های داداش، استاد راهنما و استاد داورهاش با تمام وجود دعوتمون میکردن خونه هاشون، حتی یکیشون خیلی بامزه طور گفت: من مجردم برا خودم خونه ندارم دعوت کنم ولی میتونم خواهش کنم تشریف ببرید خونه خانم اصلانی. آغاز نوشته ام گواه بر اینه که از آخر به اول تعریف میکنم. از شلاله خواستم شعر آغازین برا ارائه پایان نامه اش رو برام بنویسه ولی  پیشنهاد داد بجای نوشتن رو کاغذ، پیامک کنه و این بهونه ای باشه برا داشتن شماره همدیگه. شاید هم سرنوشت شلاله تاثیری در زیبا و قوی نشون دادن پایان نامه اش نداشت شاید. بقول خودش او دختر روستایی ای است که جایگاه استفاده از فعل "است" و "هست" رو طی نوشتن پایان نامه اش آموخته و پایان نامه اش شاهکار اوست. دختری که سرعت نتش رو تشبیه کرد به حون قطع نخاع شده، شلاله ای که رتبه هشت کنکور بوده و دانشجوی داروسازی دانشگاه دولتی، شلاله ای که هشت سال با بیماری میجنگد و شکستش میدهد، شلاله ای که وقتی استاد راهنماش با بغض میگفت: حق این دختر خیلی فراتر از اینهاست، پرید وسط حرف استادش و گفت: بخدا من الان حالم خوبه، با ادبیات حالم خوبتره. با خودم فکر میکردم داستان زندگی اش بود که از داورها نمره هفده و هشتادوسه صدم گرفت، احساسی بازی های معروف ایرانی ولی واقعا ادبیات چیزی جز احساس است؟! با آغاز طوفانی برادرم کاری ندارم، با ارائه خانمی که جواب سوالات داوران رو شوهر نویسنده اش میداد کاری ندارم، با میوه های نامتناسبشان کاری ندارم، با استاد راهنما برادر که منتظر بود دختر برادرم رو گیتار به دست وسط جمعیت ببینه و من رو جای زهرا اشتباه گرفته بود کاری ندارم، با حضور یهویی ام که همچین باعلاقه هم نبود کاری ندارم، حتی با استادداور چشم رنگی برادر که رو به من گفت: شمام که چشم رنگی ای و من زیر لب آروم زمزمه کردم: حریر گفته "رنگین کمون" هم کاری ندارم. وقتی گُل رُز رو نشونش دادم و تعریف کردم که نمیدونستم روز دختر نزدیکه و اون دختر(شلاله) این گُل رو بهم داد و گفت: برا توعه هدیه روز دختر، چهره اش درهم رفت، علتش رو پرسیدم گفت: دختره زده همه برنامه هامو خراب کرده خوشحال باشم؟! آماده شده بودم سورپرایزت کنم. لبخندی زدم و گفتم: من یادم نیست روز دختره. حس خوبیه ربط دادن بی ربط ها.

عنوان: اثر دکتر ایمان مهری (دفتر شعر میخک)


به این فکر میکنم که استراتژی شادی ساختن هامون تا کی میتونه جوابگوی حال دلمون باشه؟! من از اون دسته آدمام که تو بدترین و سخت ترین شرایط هم نمیشکنم، خودمو سرپا نگه میدارم و امیدوار. بجای غصه خوردن خودمو طالبی بستی مهمون میکنم، با تغییر نامحسوس رنگ موهام خودمو سرگرم میکنم. اسلش کرمی رنگ و مانتوم رو تنم میکنم، با یه دلستر تو دستم و هندزفری تو گوشم میزنم بیرون و تمام سعیم بر اینه که باور کنم همه چیز نرماله درحالی که نیست. راستش کنار اومدن با این دوره های سخت زندگی و امیدواری های شاید کاذب همیشه نتایج مطلوبی داشته برام، یعنی همیشه بعد از یه بازه زمانی ناآروم موقت یه مدت آرامش تقریبا باثبات تجربه کردم. انگار که به خودم قبولوندم خدا همیشه حواسش بهم هست پس میتونم از نو شروع کنم. میترسم از روزی که هیچ دلیلی پیدا نکنم برا ساختن حال خوب هرچند موقت، واقعا ترسناکه. آدمایی مثل من به بمبست نمیرسن ولی اگه برسن بد میشکنن خیلی بد.

دیگه نباید خودمو بزنم به خِنگی، دیگه نباید اندازه چند روز و چند ماه و چند سال پیش الکی خوش باشم. شاید تعجب کنید ولی باید بگم خیلی بیشتر و بهتر از همه میفهمم، درک میکنم و متوجه میشم (این سه تا فعل معنی یکسان ندارن اینجا). فقط اعتقاد دارم بعضی وقتها باید ندید، نشنید و نفهمید. فهمیدن همیشه هم خوب نیست. بعضی وقتها باید از کنار خیلی اتفاقات آروم رد شد، یه لبخند و تمام. همیشه قرار نیست همه چیز رو توضیح بدیم بعضی وقتها بهتره حق رو دو دستی بدیم به بقیه و ادامه ندیم.

و اینکه حتی بیست سال بعد هم خودمو قاطی دنیای آدم بزرگا نخواهم کرد. 

 


مگه غیر از اینه که ما زاده شدیم برا نوشتن؟! هرچند ساده، هرچند آروم.
تا به حال دلتون لک زده برا اتفاقی که تجربه اش نکردین؟! نخندین بهم من تا به الان تئاتر نرفتم و اینروزها شدیدا دلم لک زده برا تماشای یه نمایش خوب تئاتر با یه همراه حال خوب کن.

شنیدین میگن: مرگ خوب است، برا همسایه. یا هر اتفاق دیگه ای که همیشه همه برا همسایه انتظار دارن و انگار امکان نداره برا خودشون رخ بده. من اون همسایه ام، همیشه برام سوال بوده که چرا من باید تجربه کنم؟! چرا من هیچ وقت اتفاقات رو برا همسایه نمیدونم و همیشه اول خودم رو در معرض اتفاق میدونم؟! رفتن غیرقابل باور مهدیه آخرین ترکش امتحانات سخت زندگی بود که دردش تک تک سلولهام رو درگیر کرده، چطور ممکنه کسی که تو اوج جوونی تنها دوستمه به این سادگی بره و برنگرده؟! اون خنده ها، اون خنگ بودنا، اون پرحرفی ها، اون صدا مگه میشه دیگه نباشه؟! پریشب با خودم میگفتم: بخدا ما باهم آشپزی میکردیم، من هزار بار لمسش کردم، دستاشو، صورتشو، شبایی بوده که تو بغل هم خواب میرفتیم، اینا نمیتونه دروغ باشه. یه حس خیلی خودخواهانه توام با احساس ضعف دارم، انگار که دلم به حال خودم میسوزه و این به شدت حالمو از خودم بهم میزنه. ترسو شدم، از محبت کردن میترسم، از محبت دیدن میترسم. طلبکارم از همه دنیا، دوست دارم برا کسی که دو کلمه حرف میزنم بشینه برام ساعت ها حرف بزنه. حس میکنم یه کسایی هم هستن که خودمو بهشون تحمیل کردم، دوست دارم خیلی دوستانه و صریح بیان و بگن دست از سرشون وردارم. الان گریه هامو کردم، نفس عمیق کشیدم و حتی آب هم خوردم این یعنی ممنون از دلداری های احتمالی، آرومم الان فقط حس میکنم وسط یه کویر خیلی بزرگ گم شدم. مطمئن نیستم این روزا واقعی ان، دوست دارم یکی از این خواب بیدارم کنه. تو این لحظه هیچ چیز نمیتونست اندازه ماهی که از پنجره اتاقم دیده میشه و هی میره پشت ابرا و هی پیدا میشه بهم آرامش بده. خیلی جالبه به فاصله تایپ همین یه جمله درمورد آرامشی که بهم منتقل کرد محو شد از آسمون.

و نهایتا راضی ام به رضای خدا.


به عصر یک روز سرد زمستانی وسط هفته، ترجیحا دوشنبه بعد از سپری کردن صبح و ظهر خسته نیازمندم که برف هم شروع به باریدن کرده. زیپ کاپشن طوسیم رو تا زیر چونه بالا کشیدم، شال نارنجی رنگم رو سفت روی پیشونیم پیچیدم و دستکش هم ندارم، با دستایی که بخاطر سوز و سرما قرمز شده در ورودی کافه داخل پارک ولیعصر رو باز میکنم و روی صندلی های چرمش میشینم و قهوه سفارش میدم.


شب از نیمه گذشته و من همچنان بیدارم، برای بیدار ماندن بهانه جور میکنم: کاری قبول کردم و باید انجامش بدم هرچند دیروقت باشه. کاملا مشخصه که خودم رو گول میزنم. هنوز تا بیستمِ ماه چند روزی باقی است یعنی من وقت کافی دارم و مهمتر از این دوساعت است دور خودم میچرخم و هرکاری انجام میدهم جز کاری که دلیلِ بهانه طور بیداری ام هست. دلم برای نوشتن تنگ شده، دلم برای شما تنگ شده، مرداد نودویک دنیای وبلاگ رو به من شناساند، گاه آروم و گاه پرتلاطم بودم، گاه شاد و گاه غم زده و گاه خنثی و بی حس، در مبهم های زندگی، بدیهی ها و حتی سخت ترین لحظه های زندگی اینجا تکیه گاه امن من بوده. باهیجان نوشتم، با چشم گریان نوشتم، با دست لرزان از شدت خوشحالی نوشتم، تک تک این کلمه ها که گره خوررده به اعماق احساسم مقدس هستند. با لبی خندان برام نوشتین، با دلی ناآرام برام نوشتین، با عصبانیت برام نوشتین، تک تک این کلمه ها که گره خورده به اعماق احساستان مقدس هستند. 

میشه همراهی کنید تولد هفت سال و چندماه و چندروزگیِ بلاگر شدنم رو جشن بگیریم؟! 


در سرمای قبل پاییز روز های سردتر در انتظار من هستند. من و سرما با هم دوستیم نه سیگاری دارم برای دود کردن نه دل خطرکردن در آرامش قبل از پاییزم جا خوش کرده ام خسته ام از اتفاقات تکراری دوباره چشم انتظار روزهای برفی با قهوه های نه چندان اشرافی در کنج خاطرات غم گرفته با بغض هزار ساله ای که قصد شکستن ندارد، به همراه کوله بار اندوه و محنت و پشیمانی با چمدانی از حرفای نزده. چراهایی که هیچوقت جواب آنها را پیدا نکرده ام و امیدی به پیدا کردن پاسخ های ناخوشایند نیست چرا که خودمان نمی خواهیم آنها را بیابیم آه هایی که با هربار کشیدنشان قلبم به درد می آید نمی دانم مشکلم چیست که تمام آرزویم به یک نقطه تاریک تر از روح و روان ناآرامم برمیگردد. ای مسافری که چشم انتظارتم انتظار سخت است ولی نه به اندازه شنیدن خبر نبودنت دلم می خواهد جایی را که با تو پر شده با موسیقی های همان زمان با عطرهای قدیمی می خواهمت. برگرد. زمانیست که هیجان از روال زندگی پرتلاطمم سفر کرده و قصد آمدن ندارد از همان زمان که تو رفتی قصه چندان عاشقانه ای نیست قصه دوست داشتن رمانتیک حرف های فانتزی نیست حرف های خاک گرفته ام هستند دوستت دارم مانند گذشته شاید کمی متفاوت اما دوستت دارم. می خواهمت برگرد.

نمیدونم اگر عنوان رو نمینوشتم متوجه میشدین که این پست رو من ننوشتم یا؟!

این جملات تراوشات ذهنی یک نوجوان چهارده سال و هفت ماه و سه روزه هست که خودش رو برای همه شانزده ساله معرفی میکند. اسمش زهراست و نسبتش با من اینه که من عمه اشم یه عمه رفیق.


شاید از عوارض بزرگ شدن است که دیگر تغییر فصل مرا به هیجان وانمیدارد، حس هایی است آرام، گاه لبخند میشود و گاه دلتنگی، گاه نارنجیِ رنگ پریده میشود و گاه خنکای با صلابت و گاه . 

من دخترِ گم شده در لابه لای یک مُشت آهن پاره ام، دختری که دوست دارد غرقِ در تکاپو باشد، دیدن برگهای زرد در پیاده روها برایش هیجان باشد نه عادت. عطرِ زیبای بهار، سبز بودن های تابستان، هوای مه آلود صبحگاه های پاییز و برف زمستان برای لذت بردن در لحظه برام جذاب هستند و بس، هیچ کدام را عاشق نیستم. من از آن دست دیوانه هام که میتوانم از سه ماهِ پاییز فقط یک روزش را پاییزی زندگی کنم و از تک تک ثانیه های عین هشتادونه روز لذت ببرم بدون اینکه دلتنگِ شب های پاییزی و انارهای ملسِ دونه شده در کاسه های گل سرخ جهیزیه مادر بشوم. 

چرا همه رفته بودن شون رو میزارن واسه پاییز؟! چرا پاییز هیشکی برنمیگرده؟! یعنی میشه من برگردم جمشید؟! کاش بشه برگردم.


وقتی عکسِ کادویی که برا دختر دوستم گرفته بودم رو نشونش دادم با هیجان گفتم: جعبه اش رو هم خودم ساختم، ساختن حال خوب کنه حالا میتونه ساختن یه جعبه باشه یا ساختن زندگی. ازم نظری پرسیده نشده بود انگار که اون لحظه این جمله آرمش بخشترین جمله موجود تو دنیا بود که باید با کسی به اشتراک میذاشتم. بعضی وقتها فکر میکنم به هر قیمتی شده باید خودم رو سرحال نگه دارم حالا به هر قیمتی حتی شده تظاهر به پُرنشاط بودن، ساده ترین راه ممکن برای فرار از واقعیت که به واقع گم کردن سرِ کلاف زندگیه. کم کم زندگی رو بهتر میشناسم، آدمای اطرافم رو راحتتر میفهمم و مهمتر از همه خودم رو جوری که هستم قبول میکنم. من باید یاد بگیرم تو این دنیا هرچیزی ممکنه، امکان داره حقم ضایع شه، امکان داره دوست نداشته شم، امکان داره دوست نداشته باشم و هزاران امکان دیگه. خلاء احساسی منو قرار نیست کار پُر کنه یا بالعکس دغدغه های کاری من با پذیرفتن دوست داشته شدن هایی که دلیلی جز فرار از موقعیت موجود نداره حل نخواهند شد. برای زندگی ساختن باید مدیر بود، باید هر جنبه از زندگی رو جدا مدیریت کرد، ادغام دغدغه هامون، غرق شدن در قسمتی خاص از زندگی، لاپوشونی ها و جایگزین کردن ها دوای درد نیستن، ایبوپوروفینِ گول زننده هستن که تسکین میدن ولی آروم آروم استخوونمون رو پوک میکنن.

وقتی نقطه رو آخر جمله میذارم و حرفم رو پایان میدم، یه لبخند پت و پهنی به خودم تحویل میدم، همین تز دادن ها موظفم میکنه برا پایبند بودن به عقایدم تلاش کنم.


بی هوا پرسید: بازم زیر چشمات سیاه میشه؟! قبلنا عادت داشتم به چشمم مداد مشکی بکشم فکر کردم منظورش به اونه ولی نه راست میگه وقتی خسته میشم زیر چشمام به طور نامحسوسی کبود میشه و گود میره، خوشحال هم باشم چشمام نشون میده و همینطور غمگین هم باشم. لبهامم ژل تزریق نکردم، خیلی معمولیه درحدی که به صورتم میاد. تازه تبخال هم زدم، درسته اذیت میکنه ولی خب تجربه بدی نیست سرگرم هم میکنه حتی. هیچ وقت قرار نیست دماغمو عمل کنم، خب نه قوز داره، نه بلنده، معمولیه. همیشه دوست داشتم کمی کوتاه تر باشم ولی خب وقتی خیلیا میگن قدبلند مُده منم قبول میکنم. هر دستم پنج تا انگشت داره، پاهامم همینطور، پلک هام زیاد بلند نیست، ریمل هم نمیزنم. هان یادم رفت باید اول از همه از رنگ چشمام میگفتم، سبزی که تیله است. 

همه امون یه شکلیم با جزئیاتی متفاوت، تفاوت ها فقط تو رنگ چشم و کم پشتی مو و بور بودن و نبودن رنگمون نیست، بعضی وقتها تفاوت ها عمیق تر و مهم ترن و همین اندازه شباهت ها زیادتر و حساس ترن. 


حالت های ممکن برای شبانگاه خُنکِ کم ستاره ام چی میتونه باشه؟!

بشینی تو بالکن و فرتافرت سیگار دود کنی و تاثیر یه اپسیلونیت تو آلوده کردن هوا رو به رخ خودت بکشی و هرازگاهی یه قلوپ از چایی ات که داغی قلوپ اولش با سردی قلوپ آخرش پارادوکس جذابی میسازد رو هورت بکشی یا نه دفترچه یادداشت زواردررفته نارنجی رنگت که سررسید یکی از سالهای دهه هشتاد است رو باز کنی و عُقده تمام ننوشتن های چند وقته ات رو روی برگ های سفیدش خالی کنی و آروم قهوه شیرینت رو سر بکشی یا نه بخزی زیر لحاف و آروم عکسهای داخل گالری گوشی ات رو مرور کنی و دماغت رو بکشی بالا، گاه به صدایی که تولید میشه بخندی و گاه همان صدا عصبیت کنه، فقط یادت باشه عکسها رو با لبخند مرور کنی دماغ بالا کشیدنت دلیلی جز سرماخوردگی نداره.

تکرارهای خُنثی زندگی کارشون حتی راکد نگه داشتنمون هم نیست، اونها ویرانگرهای بیصدا و خاموش ان، میشه اینبار از کلمات دیگری استفاده کرد، میشه اینبار جای دیگری قرار گذاشت، میشه اینبار از خیابون دیگری رفت، میشه اینبار جور دیگری نگاه کرد، میشه اینبار جور دیگری لبخند زد. به همین سادگی.


وقتی تو مینویسی، کلمه ها جان میگیرند، نفس میکشند، شکل میگیرند، میخندن و هرازگاهی آه هم میکشند. لحظه هایی که نوشته هایت صدا میشود و در فضا میپیچد، صدا و نوشته ات عطر یاس به یادگار میگذارند برای آن زمان و مکان.

همین :)

:: بیخوابی بیداری 

:: هجوم یه عالمه فکر و خیال


یکی یکی دکمه های پیرهن مردونه راه راه صورتی سفیدم رو میبندم، دکمه آخر از بالا رو که میبندم بابام میگه: خفه نشی یه وقت؟! لبخند میزنم و بارونی نقره ایم رو میپوشم و میگم: بابا خوب شدم؟! بهم میاد؟! میگه: تو هرچی بپوشی بهت میاد. میگم: عه بابا اذیت نکن خب چقدر بهم میاد؟! میگه: دخترم من چیکار کنم که پدرم و همیشه خوش بر و رو میبینمت حتی وقتی اون شلوار کوتاه سبزِ اتاق عملت رو میپوشی، لبخند میشم و شال بلند مشکی رو سرم میکنم. دستش رو میگرم و قدم میزنیم، میگم: دستم رو ول نکنیا. دلم لبو میخواد، اون آقاهه که همیشه کنار داروخونه بساط لبو داره رو خوب میشناسم، مرد مهربونیه، هر دفعه یه قاچ بزرگ میده امتحان کنم. بابا رو به آقاهه میگه: دخترم از سر چهارراه تا برسیم پیش شما یه ریز از مهربونیتون میگفت. آقاهه میگه: دخترا به زندگی معنی میدن، منم یکی دارم. تا لبو رو وزن کنه و تحویل بده بابا براش شعر میخونه و آقاهه میگه: معلوم شد چرا دخترخانمتون مهربونی رو خوب میفهمه. نزدیک خونه میشیم، با دیدن داروخونه سر خیابون میگم: عه بابا نفازولین یادمون رفت برم بخرم بیام، دستش رو ول میکنم، بابا نگاه میکنه از خیابون رد شم، نفازولین رو میخرم و برمیگردم، راه میافتم بابا حرکت نمیکنه. میگم: بابا بدو بیا دیگه هوا سرده، بابا میگه: من که گفتم هیچ وقت دستت رو ول نمیکنم، پس دستت رو بده دستم حرکت کنیم.

بابا سرم داد هم زده، قهر هم کرده.

مامانم حتی با دمپایی کتکم زده، چشم غره و نیشگون هم که کلا بحثش جداست.

ولی عادت دارم صحنه های ناب و دوستداشتنی زندگی رو تو ذهنم بولدتر کنم، هرروز ما بزرگ و بزرگتر میشیم و مامان باباها پیرتر. حالا وقتشه ماها آماده شیم برا خوب بودن، مهربون بودن، خوب بودن برا همین مامان باباها. دیدین وقتی بابا نیست مامان ها هم مادر میشن و هم پدر، وقتی مامان نیست باباها هم پدر میشن و هم مادر، حواسمون باشه حداقل براشون بچه خوب باشیم.

بیایید قول بدیم دست دو نفر رو هیچ وقت ول نکنیم، یکی مامان باباهامون یکی هم بچه هامون. اینکه شد سه تا؟! نه نه مامان باباها جفتشون یکی ان. :)


"در تمام طول مسیر هنگامه یکبار هم نگاه از خیابان برنگرفت، سالها بود که وجودش را چنین اشتیاقی لبریز نکرده بود، او به خانه‌ای میرفت که متعلق به محبوبش بود و میتوانست بو و وجود او را در آن خانه احساس کند. سرکوچه وقتی از تاکسی پیاده شدند هنگامه." 

هنگامه رمان محبوب من نیست، داستانی است مثل صدها زندگی که هرروز در کوچه و خیابان بی هدف میبینیم و بدون هیچ واکنشی از کنارشون رد میشیم. تابحال چندبار به قیافه آدمهایی که هرروز از کنارمان رد میشوند زُل زده ایم؟! تابحال به چندتا آدم بزرگ و بچه و جوون بدون اینکه آشنایی داشته باشیم سلام داده ایم؟! رو شونه اش بزنیم و بگیم: سلام، خوبین شما؟! چندنفرمون به این جمله خندیدیم؟! اینکه من بی هوا جویای حال شخصی شوم که اسمش رو نمیدونم، شغلش رو نمیدونم، حتی نمیدونم آدم خوبی است یا بد؟! گرسنه است یا سیر؟! دیوانگی است؟! مردم آزاری است؟! پریروز که از همه جا بیخبر خیابان رو گز میکردم، زل زدم به چهره آدمهایی که شاید اولین و آخرین دیدارم باهاشون همون لحظه بود، شاید چندین بار به اتفاق از کنار هم عبور کرده ایم ولی هربار انگار که اولین بار است همدیگر رو میبینیم، همین قدر غریبه. اینروزها در چهره همه مون یک چیز مشترکه و مشهود، "نگرانی". نگران آینده ای نامعلوم، نگران حالی که رو هواست. نه میتوانی از سخت گذشتن ها نگی و نه میتوانی از استرس ناآرامی ها نگی. جوانی ما فقط در جبر جغرافیایی گرفتار نشده، جبر تاریخی را هم باید بهش اضافه کرد، ما گرفتار یک بلاتکلیفی بزرگ شده ایم. شما رو با خودم جمع میبندم چون این چند روزه پست هاتون رو خوندم و با همه اتون همگام شدم، همه درد را میفهمیم ولی راه چاره رو نه، شاید قبول کرده ایم که چاره ای نیست، اگر هم هست من یکی که بلدش نیستم. عده ای بانک آتش زدند، آزمایشگاه آتش زدن که چی بشه؟! دردی از ما درمان میشود؟! قطعا نه. 

نظام از روی صندلی بلند شد و ضمن آن که صندلیش را خود حمل میکرد گفت:

_ بیایید هر دو چیزی بگوییم و با کنار هم گذاشتن آنها بساط شام را آماده کنیم. من میگویم: تکه ای گوشت کباب شده.

هنگامه هم صندلی اش را برداشت و به دنبال نظام حرکت کرد و در ادامه سخن او افزود:

_ من هم میگویم: سیب زمینی سرخ شده.

نظام ادامه داد:

_ با سالاد فصل.

هنگامه بی اختیار گفت: 

_ و سُس تند که زبان را بسوزاند.

نظام بی حرکت بر جای ایستاد، گویی آنچه را که به گوش شنیده بود باور نداشت. هنگامه خبط دوم را هم مرتکب شده بود و دیگر نمیتوانست آن را انکار کند. ناباور از شنیده خود پرسید:

_ چه گفتید، سُس تند؟!

:: گفته بودم پری عاشق این نطق های بی اختیار است؟!


امروزمان ادبی-هنری گذشت، من نمیدانم چه در دل آدمها میگذرد، شب خود را با چه فکرهایی صبح میکنند. عموحسن هم یکی از همین آدمهاست که نه از دلش خبر دارم نه از دینش، مطمئن نیستم خوشش بیاید عموحسن خطابش کنم یا نه. تا امروز که به همراه پدر پا به مغازه اش بگذارم حتی اسمش را هم نمیدانستم، هر بار سرامیک های کف طبقه اول برج بلور را طی میکردم تا برسم به مغازه اش، هربار تعداد کاغذهایی که چسبانده به پشت شیشه‌ بیشتر میشد و جدیدتر، هربار چند دقیقه ای مقابل درب نوشته های ادبی پشت شیشه را میخواندم و با لبخند وارد مغازه میشدم، با روی باز لبخند میزد و تشویقم میکرد به انتخاب کتاب، خودش هم کمک میکرد. نگاهی به موهای بلندِ جوگندمی و ریش بلندش میکردم و یک عارفی که همیشه در سیر و سلوک است را متصور میشدم، هربار دوست داشتم پیشنهاد بدهم سه تارش را از روی قفسه بردارد و سه تار بنوزاد. امروز بدون اینکه خواسته ام را به زبان آورم برایمان سه تار نواخت، عموحسن ساز میزد و بابا شعر میخواند. خوشحالم امروز برای پدرم یک دوست پیدا کردم. آقای علیپور طبقه اول برج بلور مغازه دارد، کارش خیرات کتاب است، میروید پیشش کتاب دلخواهتان را به امانت میبرید، همیشه بعد از امانت دادن کتاب مطمئنتان میکند اگر پس هم ندادید مشکلی نیست، گذرتان سمت آبرسان افتاد حداقل یک بار را بروید پیش آقای علیپور.

زل زدم به پیامک و میخندم، در دلم به روزی که قرار است تا آخر شبش با ادبیات سپری شود لبخند میزنم، متن گول زننده ای است: فرهیخته ارجمند دعوتید به نشست هم اندیشی اصحاب فرهنگ و هنر و ادب برای پیشبرد اهداف فرهنگی و هنری در جامعه. یکشنبه ۳ آذر. ساعت ۱۸. ده دقیقه ای از شش عصر گذشته، محل برگزاری نزدیک است، دو دلم برویم یا نه، تصمیم برعهده من بود، پدر تاکید کرد که اجازه اش را از مادر گرفته و تا ده شب مشکلی ندارد بیرون باشد، همچنان دو دل بودم برای رفتن یا نرفتن، هدف هایی غیر از تشکیل NGO فرهنگی ادبی پشت این مراسم بود. نمیخواهم از هیچ کس اسمی ببرم، کیفیت برنامه آنچه نبود که انتظارش را داشتم، اگر بگویم تو ذوقم خورد غلو نکرده ام، هدف مشخص شد: برپایی سازمانی مردم نهاد که بتواند صدای هنرمند باشد، بازیگر، عکاس، شاعر، نقاش و هر هنرمندی با هر هنری یکجا و متحد از حق خود، از هویت و هنر خود حراست و دفاع کنند، نفس عمل قابل تقدیر بود. نمایندگانی از هر صنف سخنرانی داشتند، انتظار داشتم وقتی خانم مجری با تمام احساس و با صدای گرمش از موسیقی حرف میزد و بیت هایی از شهریار را به زیبایی بر زبان میاورد و پشت بندش هنرمندی را صدا میزد، مخاطب صرفا شنونده دردهای او نباشد، دردها را میشد در صدای سیم های ساز هنرمند احساس کرد، صد حیف که فقط حرف زدن را برای امشبی که میتوانست بهتر برنامه ریزی شود انتخاب کرده بودند. امشب به یک درد بزرگ جامعه هنر هم پی بردم، کاش آدم های درستتری را برای شناساندن هنر انتخاب کنیم، فرهنگ و هنر محصول دیمی نیست که به امان خدا رهایش کنیم و منتظر بمانیم و دعا کنیم خدا بارانی بفرستد و محصول بار دهد، هنر را باید آب داد، وجین کرد و علف های هرزش را دور ریخت، ادعا کردن کار سختی نیست، روی هوا حرف زدن هم همینطور. وقتی نه میدانی زرین کوب کیست، نه میدانی آلبرکامو کیست، شهریار را در حد دور زدن در مقبره اش آن هم از سر تفریح میشناسی، نباید لب به سخن گشود و از نوشتن حرف زد، باید مثل من که نشسته بودم در میز سوم ردیف هشتم و فقط گوش میدادم، نشست و گوش داد. آقای هاشم چاووشی حرف قشنگی زد درمورد ذات مُرده پرستی و قداست دادن به هنرمند بعد از مرگش، گفت: بله بله میدانم امروز سر بر زمین بگذارم فردا در قطعه هنرمندان بهترین استراحتگاه برایم آماده است، همه هم بلند خواهند گفت: "لا اله الا الله" ولی چه کسی از امروزم باخبر است؟!

من هنرمند نیستم ولی نگران دنیای هنرم، وقتی قیمت دوربین های عکاسی را میبینم چشمانم گِرد میشود و آب دهانم را قورت میدهم و به جوان هایی که برا ثبت هر عکس تمام احساسشان را در آن عکس جاری میکنند فکر میکنم، وقتی بازیگری را میبینم که بعد از بیست سال کار کردن بیمه نیست دلم به حال آینده هنر میسوزد. شاعرها در کلامشان امروزمان را حفظ میکنند، نویسنده ها فرهنگمان را لابه‌لای جملاتی که تصویر میشوند در مقابل دیدگان مخاطب محافظت میکنند. عکاس ها در عکس هایشان زیبایی را نمایان میسازند، مجسمه سازها با دست هایشان شگفتی می آفرینند. هنر دغدغه است تفریح نیست.
 


پارسال دغدغه هام متفاوت با غدغه های امسالم بودن، دلخوشی هام با دلخوشی های امسال فرق داشتن. ده روز اول آذر ماه پارسال از تلخ ترین روزهای زندگیم بودن. روز اول داغون، روز دوم داغون، روز سوم داغون. ماه بعد داغون، دوماه بعد داغون. غم غمه، از شدتش کم نمیشه، همیشه اندازه روز اول درد داره. فرق روز اول و یه سال بعد به کنار اومدنه، قبول میکنیم که زندگی جریانه داره و این غم یه قسمتی از زندگیه. روز اول به این درک نمیرسیم، فکر میکنیم دنیا به آخر رسیدههنوز هم زندگی جریان داره، با اتفاقات جدید، با خوشی های جدید، با امیدواری و انگیزه های تازه. 

فردا سالگرد رفتن دوستمه.

 


دریافت

 


آماده میشم بخوابم، عینکم رو از روی چشمام برمیدارم، با دوتا دست چشمامو نوازش میکنم. نگاه میکنم به عینکی که میزارم داخل قاب، لبخند میزنم، بعضی وقتها همین عینک وجه تمایز من با بقیه بوده؛ آهان همون دختر عینکی رو میگی؟! همیشه یه نشونه هایی هست برا تفکیک آدما از هم. قد، رنگ چشم، رشته تحصیلی، شغل و موقعیت اجتماعی و هزارتا مشخصه دیگه. از یه جایی به بعد همه چیز تغییر میکنه، اینکه همون دختر عینکی، اون دختر چشم رنگی، بابا اون دختر قدبلنده یا دختری که کف دست چپش خال داره خطابت کنند برات فقط مشخصه است و لبخند برای این شناخت کافی است، از یه جایی به بعد دلت برای تفاوت های مهمتر پَر میزند، از همون هایی که یکی بخاطر داشتنت خودش رو محبوب ترین مخلوق خدا میدونه.


یه بار به سرم زد درمورد بلاگرا پست بنویسم، عنوانش هم مثلا "بلاگرانه" انتخاب کنم. از ریکشن ها و بازخوردهای احتمالی نگرانی نداشتم، حس کردم حاشیه به دنبال خواهد داشت پس بیخیال شدم.

هیچ وقت پست های شباهنگ رو تو یه زمان محدود که برا وبلاگ خوانی میزارم، نمیخونم. در واقع وبلاگ خوانی من به دو قسمت تقسیم میشه، شباهنگ خوانی و بقیه خوانی. کل اطلاعاتم از شباهنگ اسمشه و پایان نامه اش و شهرهاش و جغداش و فعال بودن و فعال بودن و فعال بودنش. شباهنگ هم منو شاید در حد اسم بشناسه، شاید اگه بگی "پری"، بگه: کی؟! و شما مجبوری بگی: همون هلما. رمز پستاش رو ندارم، خیلی کم بهش کامنت میدم. یا کامنت دونیش بسته است، یا پست ها رو پارت بندی میکنم و طول میکشه کامل خوندنش و حس پیام دادن میپره. شباهنگ ناخواسته مخاطب رو همگام با خودش میکنه، موقع خوندن پستاش نفس نفس میزنم، بس که حس میکنم با هول و ولا مینویسه تا زمان رو از دست نده و به بقیه کاراش هم برسه. شباهنگ یه عجولِ ریلکسه انگار. گیاه اشک تمساح رو میشناسین؟! شباهنگ رو شبیه ترین به این گل میدونم.

فکر کردین اگر انسان نبودیم، از بین گیاه و اشیاء و . هر کدوم شبیه به چی بودیم؟!

 

پست بصورت انتشار در آینده است، چون میخوام خواب باشم و منصرف نشم بابت انتشار.


اینکه خودم هم باور میکنم که "خودم صاف و ساده ترین دختری هستم که به عمرم دیدم"، برایم زیاد هم جذاب نیست، دروغ چرا ناراضی هم نیستم از این صفتی که با خواست خودم بهم تحمیل شده. امشب اولین سری از دلنوشته های **** رو در دفترچه خاطراتم نوشتم، قرار مرور کردنش رو با یک شبانگاه بهاری هماهنگ شدم. اینروزها رو با تمام سختی هاش دوست دارم. بعضی وقتها دلت تلاش کردن میخواهد، بیخوابی کشیدن برای رسیدن به هدف میخواهد، بعضی وقتها دلت جنگیدن میخواهد و لذت پیروزی در یک جنگ سخت. پیروزی به شرط جنگ، رسیدن به شرط وجود هدف، همه چیز در این دنیا گره خورده به یک چیز دیگر. اینروزها دلم هوای درس و مدرسه و دانشگاه دارد، دلم استرس شب امتحان میخواهد، کافی میکس سرکشیدنهای سه بامداد میخواهد، دلم صبحانه ای با طعم ساقه طلایی کاکائویی و آب پرتقال میخواهد. 

و اینروزها بیشتر از همیشه خودم رو دوست دارم، مراقب خودم هستم، سعی میکنم خوب باشم. 

امروزتون چه رنگیه؟!


فکر کنم همه میدونن امروز تولد بانوچه است، اگر نمیدونید

اینجا رو بخونید. 

 


دریافت


انتشار اول: شنبه، 29 اردیبهشت 1397، ساعت: 01:28

بازنشر: 

بیگانه. آلبرکامو. "پس گفتار":

مدت ها پیش بیگانه را در یک جمله خلاصه کردم که میدانم بسیار پارادوکسی بود: "در جامعه ی ما، هر کسی که در مراسم تدفین مادرش گریه نکند میتواند محکوم به مرگ شود." 

قسمت محاکمه مورسو، نقش اول داستان بقدری لج درآر و جذاب نوشته شده که بعد از خواندن اظهارات هر یک از شهود از کوره در میرفتم و تحت تاثیر آن قلم به دست میگرفتم تا پستی بنویسم، روی تکه کاغذی نوشتم: آلبرکامو در بیگانه راوی حقایق است، حقیقت ااما به معنای بدیهی بودن نیست، بعضی از حقیقت ها پیچیده اند مثل کلافی سردرگم، هر کس حقیقت را اندازه درکش از آن بیان میکند. درک کردن یک اندیشه درونی است که احساس، زمان، مکان و ده ها عامل دیگر در به اثبات رسیدنش تاثیر مستقیم و غیر مستقیم دارند . دربان با صراحت تمام میگوید: مورسو کنار جسد مادرش سیگار کشید، شیرقهوه خورد. وقتی وکیل مدافع میگوید: تو هم هم پای مورسو سیگار کشیدی و دربان جواب میدهد نخواستم تعارف آقا را رد کنم و مورسو حرفش را تایید میکند، دربان دست پاچه میگوید: من برایش شیرقهوه بردم. میبینید صراحت کلام اول در اینجا محو میشود، انگار که نسبت به تایید حرفش از جانب مورسو احساس دِین میکند.

آلبرکامو در پس گفتار کتاب ادامه میدهد: او (مورسو) با جامعه ای که در آن زندگی میکند بیگانه است. 

هیچ کس حتی خود آلبرکامو هم فکر نکرد شاید مشکل اینجاست که بقیه با دنیای مورسو بیگانه اند.

بنظر من میشود اینگونه بیان کرد که: آدم ها عادت کردن همدیگر را با دنیای خودشان بسنجند، هیچ کس رغبتی به شناختن دنیای دیگری ندارد و همین آرام آرام دنیایی با آدم های بیگانه میسازد. ما عادت کردیم دنیای خودمان را حجت بدانیم و شناخت را خلاصه شده در دنیای خودمان.


بجای خوندن یه عالمه کتاب نخونده، کتاب هایی که خوندم رو دست و پا شکسته مرور میکنم. بار دیگه بیگانه رو با تمام بیگانگیش دوست دارم.


پست پیش نویسی دارم با این عنوان "انگار که بزرگتر شدم"، مگر غیر از این است که بزرگترهای امروزی استاد سکوت اند و توجیه. سردار تو سیاهی شب ترور شد، خیلیهامون ناراحت شدیم، غصه خوردیم، گیج بودیم. رگ اتحادمون باد موقتی کرد، لحظات کنار هم غصه خوردنمون زیاد طولی نکشید، دوگانگی و دوقطبیها و یارکِشیها رخ نشون دادن، سکوت کردم و به بزرگتر شدنم افتخار کردم. خبرهای بد پشت سر هم ردیف شدن روز تشیع باز مرگ و رفتن، مجدد قطب ها جان گرفتن و به جان هم افتادن، عجب موجوداتی هستیم ما آدمها وقتی جان هم میگیریم میافتیم به جان هم، البته بهتر است بگویم چرا باز هم مرگ و رفتن؟! مرگ و داغ؟! خانه بی مادر چرا؟! موج انتقام راه میافتد، خون در مقابل خون، قصاص. قصاص ترامپ؟! ریختن خون عوامل ترور؟! بچه های قدونیم قدمان حرف از کشتن میزنند، بچه های قدونیم قدمان فهمیده اند سردار که بوده و با چه کسانی جنگیده، فرزندان قدونیم قدمان هرچه را که فهمیده اند عقده میکنند بیخ گلویشان، فرزندان قدونیم قدمان دنیای تنفربرانگیز و خشن را قشنگ میشناسند. نمیدانم اینگونه تربیت کردن خوب است یا بد فقط میدانم اگر قرار باشد فرزند من هم در فضای مسمومی مثل امروز قد بکشد، بعضی وقتها چشمها و گوشهایش را خواهم بست، بچه من باید قدری بچگی کند بدون چشیدن طعم تلخ دنیای آدم بزرگها. بچه های قدونیم قد تکرار بود؟! بله هزار بار تکرار میکنم بلکه خودم بفهمم که درمورد بچه ها حرف میزنم، قشری که قدشان را نیم قد میخوانیم ولی توقع داریم تمام قد مقابل مشکلات بایستند، درمورد برجام اظهار نظر کنند و آماده کشتن و کشته شدن شوند، به مرد و شیرزن بارآوردنشان مینازیم. من دنیای بدون جنگ دوست دارم، کجاست آنجا؟! غم که تمامی ندارد، یک زمانی قطار تبریز-مشهد، آتش پلاسکو و فاجعه معدن گلستان ردیف شدند و حال، راستی قبلی ها جبران خسارت شدند؟! علی همکلاسی من بود که هرساله برای ادای نذر مشهد میرفت، خسارتش اگر خون بها باشد در شهر پدری اش برای امور خیر صرف شد، شبکه استانی هم گزارشش را پخش کرد، مادر داغدارش را اولین و آخرین بار در مراسم ختمی که در دانشگاه برایش برگزار کردیم دیدم، مطمئن نیستم آتیش داغش فروکش کرده باشد. بله غم ما تمامی ندارد اینبار هواپیمایی با صدوهفتادوشش سرنشین بخاطر خطای انسانی سقوط میکند. حیف و صد حیف، وای و هزاران وای، زمستانمان جان آدمهای وطنم را با خود میبرد، نه با سرمای سختش بلکه با گرمای گلوله.

اگر دنیا دست انسان های خداشناس بود مطمئنا تبدیل به لجنزار فعلی نمیشد، من را در بیست و پنج سال و دَه ماه و بیست و پنج روزگی خسته نمیکرد. منِ خسته غرهایم را زده ام، غصه هایم را خورده ام و حالا فقط یک حرف آرام به رنگ آبی روشنای آسمان دارم، آسمان دهات خودمان  البته "بیاید ما همدل باشیم، دوگانگی ها فقط از هم دورمان میکند، سردار برای آرامش همه ما میجنگید، کشته شدگان روز تشیع همه مان را داغدار کرد، صدوهفتادوشش سرنشین هواپیما حتی خلبان اوکراینی اش برا همه مان مهم بودن، مظلومانه پرپر شدنشان قلب همه مان را تیر زد، بیایید همدل باشیم". الان وقت توجه به سیستان است، زندگی بلوچ های وطن زیر آب رفته است، ما فقط خودمان را داریم، باید بیشتر حواسمان به همدیگر باشد.


چندوقت پیش تو یه جایی خوندم ذائقه غذایی آدمها هرچهارسال تغییر میکنه، این تغییر برا من حتی میتونه به فاصله چهارماه باشه. با تلفن اداره شماره آقای "ام" رو گرفته بودم درمورد قطعه مورد نیاز برا یکی از دستگاهها ازش بپرسم وقتی حرف کاری تموم شد گفت: خب دیگه چه خبر؟! از بچه‌های دانشگاه خبر دارین؟! اجازه خواستم چند لحظه بعد تماس بگیرم، تلفن رو قطع کردم و با گوشی موبایلم شماره اش رو گرفتم، نه که بگم خوبم نه فقط داشتم تغییرات مثبت تو خودم ایجاد میکردم. اینکه عاشق خونواده امم درش شکی نیست ولی یادم نمیاد عشقم یه شکل ثابت داشته باشه تو این سالها، برای پدرم گاه هدیه دادن یک کتاب بوده، گاه مسابقه دو، گاه دکلمه چند بیت شعر و گاه بوسه ای آروم روی قسمت کم پشت موهاش جایی بین پیشانی و فرق سر. میدونستید تو دنیا دعوا کردنی وجود داره به اسم دعوا کردنای عاشقانه؟! شاید بنیان گذارش من باشم، بعضی وقتها هم عشقم رو با تحکم و دعوا به رخ میکشم. مدتهاست موهام رنگ طبیعیش رو پیدا کرده، خرمایی دوست داشتنی من، بلند شدنش اندازه کوتاه کردن

بیست و شش مهرماه پارسال برام لذت بخشه. رویاهای من از چهارپنج سالگی همراه من قد میکشن، آخر شبها برام حکم زندگی دومم رو داره، الحق هم منصف بودم و در این بیشتر از بیست سال عدالت رو بین این دوتا زندگی رعایت کردم و هیچ کدوم رو فدای دیگری نکردم. در نیمه شبهای فروردین با چالش بزرگی روبه‌رو بودم، تنها نبودنم تصلی وجودم بود، با اوی خیالم عصر یخ یک روز زمستان رو در شبانگاه اولین ماه بهار گز میکردیم، انگشتام رو محکم تو دستش فشار میداد و شب رو تو خونه پدری اش و با خنده های بلندی که خونه رو پُر کرده بود سپری میکردیم. حالا در شبانگاه روز سرد زمستانی در عصر یک روز بهاری با اوی خیال کیک میپزیم و شبش وقتی کتاب میخونم با دوتا فنجان قهوه شیرین وارد اتاق میشود. آرشیو وبلاگم نماد تغییره برام، تغییرهای ریز و درشت. من همون دختری ام که دیگه با صمیمی ترین دوست دوران راهنمایی ام حرف مشترک نداریم، چون زمانی که ذره ذره تغییر در هرکدوممان ایجاد میشد کنار هم نبودیم و حالا شدیم دوتا جوون با دنیایی متفاوت، دنیایی که هیچ کدوم ظرفیت روبه رو شدن بی مقدمه باهاش رو نداریم. مواظب خودمون باشیم یهو وسط یه عالمه تغییر گم نشیم.


جدیدا نمینویسم از دو دقیقه ای که به اندازه یک هفته فکر کردن به میلیون ها آدم سپری شد، از عمه کمکم کن خرسم رو از روی کمد بردارم شروع شد، از پتویی که تا روی کتف مامانش کشیدم و با اشاره چشم متوجه اش کردم که بهتره بریم پایین شروع شد، از ولو شدنم روی مبل و نگاه کردن همراه با لبخندم به روی میز عسلی شروع شد، همه چیز خوب بود و شه یک صحنه ناب دستکاری نشده، لپ تاپ، برگه های نصفحه تصحیح شده، لیوان تا نصفه پُر از آب، پیش دستی و پوست پرتقال، تا اینجا همه چیز خوب بود، تا دیدن قرص "متفورمین"، لبخندم ماسید، بعضی وقتها درک شدن ها اذیت کننده اند مثل درک شدنم در آن لحظه. دستش رو کشید روی صورتم و گفت: عمه نگران نباشیا، بابا همیشه که نمیخوره هرازگاهی از این قرصها میخوره. 

جدیدا نمینویسم از آرامش خوب بودنهای حال دلی که خوب میکند حال دلی را. 

جدیدا نمینویسم از پیرزنی که در جواب دکتر که پرسید: سابقه دیابت در نسلتون هست؟! گفت: بله شوهرم. یادش بخیر چقدر با جواب صادقانه اش خندیدیم، یکی گفت: شوهر که فامیل نمیشه، هروقت پیاز میوه شد شوهر هم فامیل میشه، یکی گفت: مگه ایدزه از شوهرش منتقل شده باشه.

جدیدا نمینویسم از ظهر جمعه ای که مهمان خانه خاله معصومه بودم، خانه ای که بوی مهدیه میدهد، عکس مهدیه رو دارد و سراسر صدای مهدیه در خانه میپچد. مهمانی ای که اینبار خودم پذیرایی میکردم، نمک کدوم کشو هست؟! سس خالی دوست دارید یا ماست هم اضافه کنم؟! خاله معصومه شب تا صبح درد قلبش رو بخاطر یک ساعت دیدنم تحمل کرده بود، میگفت: مطمئن بودم اگر اورژانس بیاید، میبرند میبندنم به تخت بیمارستان، چطوری بستری شم وقتی دوای دردم وعده دیدار روز جمعه به من داده؟!

بله جدیدا نمینویسم.

بله جدیدا با عشق نمینویسم.

بله جدیدا با دغدغه و هدفمند نمینویسم.

بله جدیدا آزادانه و با فکر باز نمینویسم

حتی جدیدا با اضطراب هم نمینویسم.

از این خنثی نویسی و ننوشتن هایی که چسب شدند در پس دل و ذهنم ناراضی ام.

 


الان بیست و نهم بهمن ماه است و به این معنی است که من وارد بیست و شش سالگی شدم، بیست و شش سال و یک روز، بیست و شش سال و دو روز تا، تا هروقت که خدا بخواهد. امشب یک پری بودم با دو کیک. با این فکر که زنداداش سرش شلوغه، وقت نمیکنه کیک بپزه خونواده کیک سفارش داده بودند، غافل از اینکه زنداداش قصد سورپرایز داشته. مثل همه روزهای تولد سالهای قبلم متفاوت با روزهای دیگر گذشت. مرسی از دوستای گلم که تبریک گفتن. مرسی از دوستای گلم که تبریک نگفتن. کلا مرسی از همه اتون که هستین. مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک گفتن، مرسی از دوستایی که یادشون بود و تبریک نگفتن، مرسی از دوستایی که یادشون نبود. همه اتون برام محترم و دوست داشتنی اید. با همه بدیها و خوبیهای زندگی، بازم دوستش دارم. دنیا جای خیلی مزخرفی هم نیست، شایدم هست ولی خب باحاله. سختی ها هم جذابن، هیجان هم خوبه. دیروز تقریبا تو این حوالی، دم دمای صبح حین اذان صبح دنیا اومدم. مامان جونم ببخش که شب تا صبح درد کشیدی تا منِ ناخواسته(تقصیر خودتونه) رو بعد از نُه ماه نگه داشتن تو بطنت بفرستی به این دنیای پرهیاهو. مرسی ماماها و پرستارای عزیزی که حتما بخاطر دنیا آوردن من نتونستین سحری بخورین و روزه بدون سحری گرفتین.

تو سال جدید زندگیم حرفی، توصیه ای، نصیحتی داشتین خوشحال میشم بیانش کنید.


خونه ما یه جای خاص و جالبه، یعنی فضای خونه امون خاص و جالبه. قبلنا که آدما شادتر بودن و وضعیت اقتصادی بهتر و تکنولوژی هم زیاد درگیرمون نکرده بود و دغدغه‌ها کمتر و اوقات فراغت بیشتر بود هر چندماه یکبار یه محفل ادبی ای، محفل دوستانه ای، خلاصه به یه بهونه ای مهمونی داشتیم، اونم چه مهمونی ای، با ساز و آواز. الانم وقتی دور هم جمع میشیم بازی میکنیم، حرف میزنیم(صدا به صدا نمیرسه)، فسنجون بار میزاریم، یکی گردو میشکنه، یکی سبزی پاک میکنه، یکی با بچه‌هابازی میکنه. امشب تو دورهمی امون هرکی یه حکایت تعریف میکرد، بابا یه حکایتی تعریف کرد نمیدونم چرا حس کردم خوبه بنویسم اینجا بمونه.

حکایت:

روزی روزگاری دوتا رفیق توطئه میکنن یک فردی به اسم "دانا دل" رو به قتل برسونن. سوار ماشین میکنن، میپیچن به یک فرعی، جیب هاشو خالی میکنن و آماده اش میکنن گردن بزنن. دانا دل دست و پا میزنه، دهنش رو باز میکنن، میگه: میخوام برا آخرین بار با لک لک های تو آسمون حرف بزنم. دونفری میزنند زیر خنده و میگن: دانا دل خُل شده. دانا دل با صدای بلند شروع میکنه به فریاد زدن: لک لک ها شاهد باشید که این دوتا ظالم من رو کُشتن. حرف زدن دانا دل با لک لک ها تبدیل شده بوده به طنز اون دونفر، تا به هم میرسیدند میزدند زیر خنده و یکصدا میگفتن: لک لک های پشت دره هنوز برا دانا دل شهادت ندادن. یک روز دو دوست حیله گر کنار هم نشسته بودند که چندتا لک لک تو آسمون میبینن، یکصدا میگن: دانا دل چه احمق بود که به لک لک های پشت دره سپرد شاهد اونروز باشند، آهای لک لک ها نمیخوایین برای دانا دل شهادت بدین؟! سرگرم شوخی و خنده بودند و مدام از دانا دل و لک لک های پشت دره حرف میزدند، غافل از اینکه قاضی شهر که از ناپدید شدن دانا دل مطلع است پشت سرشان بوده. 

بله بعضی وقتها لک لک های پشت دره هم شهادت میدن.!


نزدیک دوازده شبه، ظرفهای شام رو ریختم تو سینک ظرفشویی. برا تسکین سردردم یه قاشق از شربت استامینوفن برادرزاده ام رو سر کشیدم. از تو کیفم کتاب برداشتم بخونم، "دختر پرتقالی"، هدیه وارانه به مناسبت تولدم، بهتره بگم یکی از محتویات بسته پستی خوشگلیه که دو روز تو راه بود تا برسه به دستم، تو بسته همه چیز پیدا میشد، خوراکی های خوشمزه و محلی شهر واران، صدف، بندعینک و دستبند، جاکلیدی عروسکی یاسی رنگ، پیکسل بارونی، کتاب و یه چیزای دیگه. راستی چند وقتیه وبلاگهاتونو نمیخونم، فراموشم که نکردین؟!

"دختر پرتقالی" همون کتابیه که مدتها دلم میخواسته و نداشتمش، یعنی حتی از وجودش خبر نداشتم، یعنی نمیدونستم دختر پرتقالی همونیه که دلم میخوادش. شروعی آروم و در عین حال مهیج، ترجمه ای ساده و دلنشین. جُرج سه و نیم ساله بوده که پدرش از دنیا میره، پدر جُرج یه پدر استثناییه، او در طول چند ماه بیماری، خودش رو فقط وقف سه و نیم سالگی پسرش نکرده، پدر جرج نقشه‌ها داشته برای زندگی کردن و رفاقت با پسرش در نوجوانی، نه نه فعل گذشته اشتباه است، پدر جرج نقشه‌ها داره برای زیستن در کنار پسر نوجوانش. خواندن پانزده صفحه اول برای بیان عمق احساسم نسبت به این کتاب کافی نیست، شاید وسطهای قصه تو ذوقم بخوره ولی در حال حاضر خوشحالم بابت آشنایی با جرج و خونواده اش، مادر جرج با دیدن عکسهای به جا مانده از زمان زندگی سه نفره شان بلند بلند میخندد و این برای جرج خوشایند نیست. مادربزرگ و پدربزرگ پدری جرج انگار که دوتا شخصیت باوقار و اصیل هستند. پدرخوانده جرج، یورگن به همان اندازه که شخصیت نرمالی بنظر میرسد، احتمالا مرموز هم هست. "مامان گفت میریام خوابیده، خُب این برای من خبر خوبی بود چون مامان بزرگ و بابابزرگ من نسبتی با میریام نداشتن و برای دیدن من اومده بودن. میریام خودش مامان بزرگ و بابابزرگ داره و اونا هم آدمای خوبی هستن و گاهی هم به ما سر میزنن اما به قول معروف "خون، خون رو میکشه"، میریام برای خانواده یورگن عزیزه و من برای خانواده بابام." این قسمت ایرانی ترین قسمت این پانزده صفحه از کتاب نویسنده نروژی است که رگ ایرانی من رو هم تحت تاثیر قرار داد. بعدترها بیشتر خواهم نوشت از پدری که بعد از رفتنش روزها و خاطرات مشترک با تنها پسرش میسازد، از کالسکه قرمز هم مینویسم. چقدر سوز داشت قسمت هایی که پدر جُرج با تعریف خاطرات، از پسر نوجوانش که تنها سه و نیم سال کنار هم زندگی کرده اند ملتمسانه توقع فراموش نشدن و یادآوری داشت. 

یه حس آشنایی نسبت به پدر جرج دارم، دنبال شباهت‌های ریز موجود بین خودم و او میگردم.!


1398/12/19

آنه جان سلام.

حس میکنم حالت خوبه، بهتره بگم دوست دارم حالت خوب باشه، به یاد همه دلتنگی ها، لبخندها و گم شدنها در دنیای تو. میخوام یه تصویر ذهنی درمورد خودم برات ترسیم کنم، اینطوری هم خودم حس صمیمیت بیشتر میکنم و هم خوندن نامه ام برات احتمالا جالب باشه. پرحرفی هام شبیه خودته، شاید بیشترین شباهتمون تو خیالپردازی های شبانه باشه، راستی برعکس خودت من عاشق موهای قرمزت بودم، میدونی من هیچ وقت موهامو نمیبافتم بین خودمون بمونه اونروزایی که عاشقونه پای دیدنت مینشستم مدل موهام مصری کوتاه بود. گونه سمت چپ صورتم سه چهارتا کک و مک داره، اینو برا اولین بار فقط برا تو مینویسم، قدِ بلند و چشم های سبز تیله هم کافیه برای تصور کردنم. آنه جان من متعلق به سالهای دورم، تو همیشه با تمام دور بودنت بلد بودی چطوری خودت رو نزدیکمون کنی و تبدیل شی به یه رفیق خوب. رفیق جان حال اینروزهای ما زیاد خوب نیست، امیدوارم ناراحت نشی ولی همین نامه ای که برات مینویسم هم بهونه ایه برا لحظه ای حال خوب در این شرایط سخت. تو دختر قوی ای هستی، تکرار غریبانه روزهایت رو پایان دادی، از پس لحظه های مبهم کودکی و تنهایی معصومانه ات برآمدی و در آبی بیکران مهربانی ها به پرواز درآمدی، تو شکفتی و سبز شدی. پس از حرفم ناراحت نمیشی و برای من و جهانم شکفتنی سبز با گلهای صورتی زیبا آرزو میکنی، نمیخوام درگیر سختی هامون شی فقط درددل دوستانه بود. راستی حال گیلبرت چطوره؟! هنوز هم شوخ و جنتلمنه؟! همیشه دوست داشتم بدونم مادر شدی یا نه؟! چند روز پیش به بنفشه های امسالم سر زدم و لابه لای عطر و رنگ قشنگشون نفس کشیدم، دوست دارم مثل رقص های آروم تو و دیانا وسط گلها برقصم و موهامو بسپرم به دست باد، منم یه دیانا داشتم روزهای خوبی هم کنار هم ساختیم، حتی تاج های گل شبیه تاج های شما دوتا هم برا خودمون ساخته بودیم. اگه بگم بیشتر از چهار ساله صدای زنگ تلفنم آهنگیه که یادآور تو هست شاید برات خنده دار باشه، ولی بهتره بدونی تو یه دختر مشهور و محبوبی، حتی ماتیو مهربون و ماریلا منظم رو هم خیلی از آدمها تو دنیا میشناسن، یه آهنگ داری برا خود خودت و اگر بپرسی تلفن همراه چیه؟! باید بگم  الان خیلی چیزها شبیه دنیا آروم تو نیست، تلفن همراه هم یه چیزی شبیه نامه است، از من میشنوی حرفای من رو بخون ولی دنبال کندوکاو در دنیای من نباش، هرچی باشه من از آینده برات نامه مینویسم. آنشرلی عزیزم در تصورات من دنیای تو، هایدی، جودی و حتی اون دختر تو مزرعه حنا رو میگم یکی هست، میخوام امیدوار باشم که نامه ام رو میخونی، لطفا اتوبوس سفرهای علمی شگفت انگیز و خانم معلم جذابش رو اگر دیدی سلام من رو بهشون برسون. آنه من یه پیراهن دارم وقتی میپوشم شبیه تو میشم، دارم فکر میکنم حتما تو محبوب ترین شخصیت زندگیم بودی که تا الان همراه منی.چقدر خوشحالم که خانم لوسی تو رو خلق کرد تا یکی از دوست های من باشی.

"دوست تو پری"

بازی وبلاگی (

وبلاگ آقاگل)

دعوت میکنم از: "

حاج مهدی"، "

مستور"، "

مریم"، "

فیشنگار" و "

واران".

 


"بسم الله الرحمن الرحیم"

نباید به تو سلام بدهم، دوری از تو به صلاح خودم، اطرافیانم و جهانم هست. دوست ندارم آمدنت را مرور کنم، سخت است برایم بازگو کردن عبورت از تدبیر و حتی امید، مهم تر از دیروزی که گذشت و فردایی که معلوم  نیست با چه شکلی بیاید الانِ من است. زور تو بیشتر از محبت و انسانیت بود کاری که قرنهاست باید آنها انجام دهند ولی نمیتوانند را تو چند روزه موفق شدی، بله تو مرزها را شکافتی و در دل دنیا خودت را جا دادی. وارد کشورم شدی، رسیدی به شهرم، الانِ من را تحت تاثیر قرار دادی، غمگینم کردی. به خودت نبال برای درگیر کردنمان، بال و پَری که هم نوعانم به تو دادند بزرگت کرد، بال و پَری به نام بی توجهی، بی دقتی و شوخی گرفتن های احمقانه. کرونای نامهربانِ اینروزها من به اندازه خودم، فردیتم، حق شهروندی ام و بعنوان موجود زنده ای که برو روی این کُره آبی خاکی نفس میکشد حق اظهار نظر دارم و آزادم برایت آرزوی مرگ کنم، امیدوارم خیلی زود گام های منحوست بریده شود. اگر خواستی برای ماندگاری اسمت در تاریخ برای بعد از مرگت یادداشتی بنویسی، لطفا اسم همدست هایت را هم بنویس، تو که هرروز شاهد جدال تن به تن بچه‌های درمان با خودت هستی بنویس که اجسامی وجود داشتند هم شکل دشمنانت، جان داشتن، نفس میکشیدند، دست و پا و دماغ داشتند، مو و سر داشتند ولی شعور نداشتند، بنویس که بیشعوریشان تا چه اندازه در راستای اهدافت بود. راستی چقدر ذوق میکنی بابت جاده های شلوغ و پُرتردد؟! 

عید شده، سال نودونه از راه رسید، عیدتون مبارک و سالتون قشنگ. زندگی مثل همیشه زیبایی هاش رو داره، حتی اگر ویروسی به اسم کوید 19 غصه دارمون کرده باشه. درخت ها شکوفه دادن، باران بهاری به شیشه های پنجره مان میزند، آدمهای دوست داشتنی زندگیمان کم نیستند، کتاب های نخونده و فیلم های ندیده زیادی داریم که میتونند حالمون رو خوب کنند. پس همچنان به فکر زندگی کردن زندگیهامون باشیم. میخوام یه اعترافی بکنم، بلاگفا و حتی سالهای اول ورودم به بیان برای من تمرین ساده نویسی بود، بارها شده دنبال ساده ترین معادل یک کلمه بگردم برای نوشتن و این چنین شد که عادت کردم به ساده نویسی. 

 


وقتی متوجه شدم منظورش برپا کردن چالش نبوده، ازش خواستم برا اینکه پیشنهادش تبدیل به پست شه باید کمکم کنه. شروع کرد به نوشتن: به نام خدا یکی بود بقیه هم بودند، ولی برای من اول خدا بود بعد همون یه نفر. گذشتیم و اومدیم به زمان حال، خدا هست، اون یه نفر هست، منم هستم، بقیه هم هستن ولی در نظر من بقیه نیستن. تازه یه فرشته مهربونم هست، پس جای نگرانی نیست و .

کسی که پیشنهاد این پست رو داده هر روزش با دغدغه سلامتی آدمها شب میشه. چقدر برام جذاب بود تفاوت دنیای لحن جدی عنوان و لحن لطیف بیان روزهایی که هرچند سخت ولی باامید سپری میکنه.

اینروزهام عجیب با خستگی عجین شده، خستگی کارهای نکرده، خستگی ندیدن زیباییها و خستگی نچشیدن لذت ها. همچنان میخندم، کتاب میخونم، آسمون رو نگاه میکنم، حرف میزنم و حرف میزنم و گم میشم تو حرفام. عمیقتر نگاه میکنم، زُل میزنم به تصویر لبخندها. چقدر خوبه دنیای کارتونها، همگام شدن با گِرو و همزادپنداری با لوسی، دیدن لوک خوش شانس و دالتون ها. فروردینمون اینگونه به نیمه راه رسیده.

نامه "آقای جانان" در پست قبل.

کمی بدون تعارف با پری

 

 


صفت "رُک بودن" رو به جان خریده‌ام و در میدانِ بزرگ کلمات و بیانِ گفتنی ها میتازم. شاید بعد از گفتن: "جنگ اول به از صلح آخر" شروع شد، شروعی شعاری. شعارهایی که موفق شدن از ذهنم عبور کرده و برسن به زبانم و اینگونه مسئولیتِ صیانت ازشون میافته بر دوشم و یادداشتشان میکنم. درموقعیت های مشابه پلی بک میزنم و مرور میکنم شعارهام رو، شاید بشه بهش گفت: تکرارِ اجباری. تکرار از دروغ هم حقیقت میسازه حتی، حقیقت دست سازِ خطرناک. بله تکرار یه آدم خودساخته تحویل جامعه میده، یه ربات دلخواه، البته که نقش جامعه و آدمها در این خودساختگی هامون غیرقابل انکاره. و وقتی میرسم به زندگیم که در لحظه اتفاق میافتد و هر آن امکان ابطال هر قانون نوشته و نانوشته ای درِش بعید نیست بهم میفهمونه که زندگی یه "شوخی خزه".

به قدرت "ذات آدمی" فکر میکنم، یعنی میتونه طی یک حرکت انفجاری، انتحاری ببرتمان به "تنظیمات کارخانه". واقعا برنامه پیش فرض متفاوتی روی هرکداممان نصبه؟! چقدر موجودات پیچیده ای هستیم ما.!


پستی برای چالش

صخی:

پشت بام خونه امون رو دوست دارم، همون شبی که پیشنهاد درست کردن باغچه کوچولو با گلدانهای شقایق، درختچه‌های سرو و یه عالمه سبزی که معمولا برای عصرونه های بهار و تابستون میچسبه رو برای پشت بوم مطرح کرد، عاشق خونه امون شدم. دوتایی چایی رو حاضر کردیم، خوراکی ها رو با دیزاین خوشگل تو دیس ریختیم. میره دوقلوها رو صدا کنه بیان بالا، صداش رو میشنوم که میگه: خانم این دوتا باز یه چیزیشون هست، خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند. لبخند میزنم، خوشحالم بچه‌هام با هم رفیقن، از ته دل خندیدناشون کنار همدیگه است. مرد گُنده خودش رو میندازه بغلم، میگم: مامان جان من کی تو رو لوس بار آوردم؟! جواب میده: از همون موقع که هر لحظه آقاتون با فِرهای موی آبجی وَر میره. موهای ش رو نوازش میکنم که باباشون میگه: اول اینکه ما حسودی یادتون ندادیم، دوم اینکه بیا خواهرتو بگیر و خانم منو پس بده. وقتی میاد پیشم، آروم میگم: هم لوسن، هم حسود. انگشتم رو داخل دستش فشار میده که به روشون نیارم. کتابخوانی امشبمون با دخترمونه، همونطور که تکه آخر کیک رو میذاره دهنش، دستش رو میذاره لای کتاب، یه قُلوپ چایی میخوره و شروع میکنه به خوندن. وقتی میگه: برا امشب کافیه، داداشش بی هوا میگه: اگه خونواده امون بشه پنج نفره، کتابخوانی شبانه امون بین پنج نفر تقسیم میشه؟! همزمان با همسر چشم تو چشم میشیم و همزمان نگاهمون کشیده میشه سمت بچه‌ها، لُپ دخترمون گُل انداخته و شیطنت از چشمای پسرمون سرازیره. سکوت رو میشم: چراغ اول رو قراره کدومتون روشن کنید؟! ریز میخندن و به همدیگه نگاه میکنن، همسرجان میگه: عزیزم گفتم که خنده هاشون شبیه وقتاییه که آتیش میسوزنند. به این فکر میکنم که دخترم تو بیست و دو سالگی میتونه خانمِ جذاب یه زندگی باشه یا پسرم مردِ زندگیِ یه زندگی شیرین؟!. دختر خوش صدا و آرومم میگه: اووم مامان، ببین بابا. نمیشه برا دست پاچگیش نخندیم، چقدر دلم غنج میره برا دست پاچگی و صداقت چشماش. پسر پُرحرف و شیطونمون میپره وسط خنده هامون و میگه: دوست من، استاد سازم همون که آبجی میگه: شاگرد و استاد دیوونه اید، همون دیوونه میخواد بشه پنجمین عضو خونواده امون.

بچه‌ها استکانها و ظرف ها رو جمع کردن بردن  بشورن. منو همسرجان همچنان تو پشت بوم نشستیم، سرم رو میذارم رو پاش و میگم: پایه ای بزرگ شدنشون رو مرور کنیم؟! جواب میده: یعنی کار هر دوشنبه این بیست و دو سال رو چند روز زودتر انجام بدیم؟! میگم: چرا که نه.

شروع میکنه: وقتی عروسک دخترمون خراب شد، بهش گفتیم: هیچ چیز مادی ای تو دنیا ابدی نیست. میخندم و میگم: قبول داری بچه سه ساله رو به چالش کشیدیم؟! میخنده و میگه بعدی رو تو بگو. یادش میارم وقتی که پسرمون تو پنالتی به همکلاسی مهدش باخته بود و های های گریه میکرد، هرکدوم یه دستش رو تو جفت دستامون گرفتیم و یادش دادیم: باخت هم همچون بُرد قسمتی از زندگیه و مهم تلاش و اراده است. اینبارهمسرجان بلندتر میخنده و میگه: حالا چرا باخت و خراب کردن عروسک یادمون اومد؟! ادامه میدم: وقتی دخترمون قهرمان شطرنج نوجوانان شد، بوسش کردیم، جایزه قهرمانی براش خریدیم و تاکید کردیم که مغرور نشه، غرور آفت پیشرفته. از سیب هایی که پوست گرفته میذاره دهنم و ادامه میده، از روزایی میگه که به دوقلوهامون یاد دادیم چطوری از حق خودشون و دفاع کنند و حق کسی رو ضایع نکنن، از روزهایی میگه که کلمه عزت نفس رو نوشتم رو وایت بُرد و مثل کلاس درس توضیح دادم و بعدش تایم پرسش و پاسخ اعلام کردم. از روزایی میگم که با محبت کردن، تشکر کردن و عشق ورزیدن مفهوم زندگی رو ملکه ذهنشون میکردیم.

آروم سرم رو روی پاش جابجا میکنه و میگه: دستت رو بده من بریم بخوابیم، ما مامان بابا خوبی براشون هستیم، بچه‌هامون هم دوقلوهای خوب برا ما. نگران هیچی نباش ما همدیگر رو داریم همین کافیه برا ساختن روزای خوب پیش رو.

 


چرا از

نسرین تشکر نکردم بابت آشنا کردنم با "تاریک ماه"؟! شاید اگر وبلاگ نداشتم و با نسرین دوست نمیشدم، هیچ وقت با میرجان و خاطراتش همراه نمیشدم و حس خوب لذت بردن از یک کتابِ خوب را ناخواسته از خودم دریغ میکردم. ممنون نسرین جان.

از بلوچها هیچ نمیدانستم و نمیشناختم جز لباسهاشان که در نوجوانی دیده بودم، حالا با لیکو قشنگ، سیاه چادر، کپرها و حتی درخت کهورشان هم آشنا هستم. حالا حس بومی هایشان را درک میکنم وقتی از عزت بلوچ و ذلت نابلوچی میگویند. نمیدانم باید باور کنم یا نه؟! هیچ درکی از قانون بیابان ندارم، همچنان موقعیت و شرایط حاکم در قصه را باور ندارم، چرا که باور کردنش مساوی است با سرازیر شدن سیل اشکهایم. میرجان هایی که دست و پا میزنند برای زنده ماندن و زندگی کردن ولی نمیتوانند و نمیشود که بتوانند، میرجان هایی که گرفتار فرهنگ اشتباه شده اند، میرجان هایی که حتی اختیار گام هایشان هم دست خودشان نیست. میرجان های قربانی، محدود به یک قشر و یک زمان خاص نیستند. میرجان را یک شخص نابود نمیکند، یک فرهنگ، یک فرقه، یک ایدئولوژی ناجوانمرد در پشت صحنه همه چیز را مدیریت میکند و تاثیر میگذارد. میرجان یک شخص نیست، یک جامعه است، یک ضعف تحمیل شده، یک زخم که جایش همیشه درد میکند. تصویرسازی های جذاب، پَرش های فوق العاده ماهرانه، جزئیات دننده و امان از پایان زیبایش، دل جمع میشوی از انتخابت، دل جمع از لذت خواندنش. 

"تاریک ماه" اثر منصور علیمرادی 


صدای بارون قلقلکم میده برای بلند شدن، فکر کردن و لذت بردن. دم دست ترینها رو انتخاب میکنم؛ کلاه پدر، روسری خواهر بعنوان شال گردن و کت مامان بله همینقدر بی ملاحظه، میپوشمشون و خودم رو میرسونم به حیاط، دستها و صورتم رو به سمت آسمون میگیرم، آسمون سیاهتر و تاریکتر از همیشه است، ستاره ها خودشون رو از ما یدن. تو دل تاریکی فقط خودمم و خودم، حتی خبری از سایه ام هم نیست، لبخند میزنم، چقدر خودم رو دوست دارم؟! من عاشق خودمم، وقتی میخوام بگم عاشق خودم هستم، مینویسم: "من" عاشق خودمم. چرا "من" رو از جمله ام حذف نمیکنم؟! عاشق خودمم معنیش فرقی نکرد. دوست دارم تاکید کنم، من مهم هستم، من دوست داشتنی هستم، من حالش خوب نباشه دنیا یکی از قشنگی هاش رو از دست میده، شده اندازه سر سوزن افسرده میشه، من به این دنیا، به آسمون، به زمین و به بارون معنا میدم. من فقط یک پری نیست، هرچیزی که پری دوست داره، هرکسی که پری دوست داره، هرکسی که پری رو دوست داره و هر چیز و هرکسی که پری در دنیاش وجود داره. 


1. هلما وبلاگ رو توصیف کنید. (10نمره)

2. انتقاد، پیشنهاد و هرآنچه فکر میکنید لازمه بدونم رو بگید لطفا. (10نمره)

شرکت کردن همه اتون برام مهمه، پس اگر پست رو دیدین پیام دادن رو فراموش نکنید لطفا.

ارسال نظر ناشناس هم فعاله.

ماه جدید قمری هم مبارک. :)


غم که یکی دوتا نیست، ما هم که بلدیم بال و پرش بدیم و شاید. بهتره بگم ما هم که بلدیم با واقعیت ها روبه‌رو شیم. دوست داشتنی هام رو برا خودم دوست داشتنی تر میکنم. بجای اینکه حرص اونی که ندارم رو بخورم، وقتم رو بیشتر صرف داشته هام میکنم. محبت زوری نمیشه، دوست داشته شدن زوری نمیشه ولی میشه لبخندم برا محبتهایی که میبینم پُر زورتر شه، میشه قدر دوست داشته شدنهام رو جون دارتر بدونم. تلاش میکنم برا موفقیت، میجنگم برا حق، نفس میکشم برا خوشبختی ولی موفق نمیشم با کوبیدن دیگری، حقم رو با باج دادن نمیگیرم، خوشبخت نمیشم با بدبخت کردن دیگری. آگاهتر میشم، آزادتر میشم، آرومتر میشم، جسورتر میشم و "تر"های خوب زندگیم رو به "ترین"های رنگی و خوشمزه تبدیل میکنم، لحظه هام رو با "ترین"های دوست داشتنیم زیباترین میکنم. مگر نه که از گریه تولد تا خاموشی مرگمان را لحظه ها رقم میزنند؟!


خیلی خوبه که اینجا رو همچنان دارم، جار زدن ته ته ته حس‌هام برمیگرده اینجا. شاید در آستانه سی سالگی بتونم به "ایده‌آل" بودن برسم، تصوری که ده سال پیش از الانم داشتم چیزی عجیب و غریب بود، بدون ذره‌ای شباهت به امروز. البته که ایده‌آل الانم هم هیچ شباهتی به تصورات گذاشته‌ام نداره. بنظرم دیگه وقت رسیدنه، وقت میوه دادن، بارها سبز شدم، شکوفه دادم ولی میوه شدن برام اونجوری که باید گوشت بشه به تنم مزه نداده. تصوری از چهل سالگی ندارم، علاقه‌ای به تصویرسازی آینده هم ندارم، بالاخره زمان با سرعت دلخواهش خواهد گذشت و ما رو به مقصد خواهد رساند، مقصدی میخواهم که آن روزها با یادآوری مسیرش سراسر لبخند شم. 


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها